امروز 14 آذز سال روز درگذشت مرحوم حاج میرزایحیی شاکر است خاطره بسیار جالبی از ایشان دارم در اینجا در دوقسمت نقل می کنم دستمزد دو ریالی اوایل خرداد۱۳۳۹ بودکه مدرسه تعطیل شد و من کلاس دوم ابتدایی را به پایان رساندم در منزل ما حاجی ربابه، زن عمویم مکتب دار بود. یعنی به اصطلاح ملابود و بچه ملا یی داشت ، دخترها و پسرها می‌آمدند و از او قرآن یاد می گرفتند. من در منزل بودم تابستان سال قبل به ملای هاشمی می‌رفتم ولی آن سال هنوز به ملا نرفته بودم و شیطنت و اذیت من، زن عمو را ناراحت می کرد، خلاصه یک روز دستم راگرفت و گفت بیا برویم مغازه حاجی‌میرزا یحیی لبافی، من هم از خدا خواسته همراه او راه افتادم کوچه های میدان سنگ و میدان علی را پیمودم و بعد از عبور از کوچه آشتی کنان کنار حمام بازار به مغازه حاج میرزا یحیی که در جنب مسجد جامع واقع بود (محل درب ورودی شمالی کنونی شبستان مسجدجامع ب) رسیدیم. مغازه یک متر از زمین بلندتر بود و یک دستگاه خورجین بافی درآن نصب بود و یک دستگاه چرخ طناب تابی که امروز در موزه مردم شناسی اردکان نگه داری می شود در کنار مغازه گذاشته بود، چند چرخکان هم در بیرون مغازه روی زمین قرارداشت، زن عمو مرا به حاج میرزایحیی سپرد و رفت، حاج میرزا یحیی یک قطعه ترکه درخت انار که از قلم مداد بلند تر بود به من داد و سر نخ کلافه ای که دور چرخکان پیچیده بود و گفت: ماسوره ور کن، یعنی این نخ های چند لا را روی این چوب طوری بپیچان که برای پوی خورجین به راحتی باز شود، من باکمی تاخیر کار را شروع کردم و حاج میرزا یحیی هم یک ماسوره برداشت و خودش ورکرد یعنی نخ را روی آن پیچید و من با دیدن آن کم کم یاد گرفتم و شروع کردم به ماسوره ور کردن، ظهر میرزا یحیی که خادم مسجدجامع بود وقت اذان رفت مسجدجامع و به من هم گفت: برو منزل، به سرعت ازطریق کوچه آشتی کنان که خیلی هم تاریک بود راهی منزل شدم و بعد از ظهرحدود ساعت ۳ دوباره راهی مغازه شدم، چون ساعت نداشتم و زمان را از روی آفتاب محاسبه می کردم، یعنی صبح وقتی آفتاب سر زمین می رسید ساعت ده بود و قتی پای دیوار ظلغ شرقی می رسید ظهر بود وقتی دومتر از دیوار غربی بالا می رفت ساعت حدود دو بعد ازظهر بود وقتی به سر گج یعنی نزدیک بالای دیوار می رسید ساعت 5 بعد از ظهر بود. خلاصه ساعت نداشتیم و اصلاً محاسبه ما از روی آفتاب بود . کار بعد از ظهر با صبح فرق می کرد، مهدی پسر حاج میرزا یحیی که هنوز سربازی نرفته بود و تقریباً سرباز فراری محسوب می‌شد بعد از ظهرها به مغازه می آمد وخورجین می بافت . زیرا در آن زمان سربازگیری در زمان معینی انجام می‌شد و چند نفر مامور از یزد یا اصفهان می‌آمدند و یک جایی اجاره می‌کردند و سر چهارراه و جاهای مختلف می ایستادند ، هر کسی که سنش به سربازی می خورد می گرفتند و به آن محل می بردند و پس از اینکه به تعداد کافی سرباز می گرفتند آنها را سوار ماشین کرده به پادگان های مختلف می فرستادند، اگرکسی درآن چند روز معین، دستگیر نمی شد تا چند ماه حتی گاهی تا یک سال آزاد بود و دیگر او را نمی گرفتند. یک بار یادم هست یک بنده خدایی الاغی داشت که واله ریگ به منزل می برد و نزدیک دروازه امیری که رسید چند نفر از این لباس شخصی های سرباز گیر آنجا بودند او را گرفتند هرچه التماس کرد که لااقل خرش را به منزل ببرد اجازه ندادند و او را بردند و خر را به امان خدا رها کردند. حالا میرزا مهدی سرباز بود و اگر گیر می افتاد چاره ای نداشت جز رفتن به سربازی، خلاصه بعد از ظهر آمد و گفت: بیا کمانه بکش، خورجین بافی چهار مرحله یا چهار کار داشت، یکی کشیدن پود یا پو از وسط کار،دوم کشیدن کمانه که تارها را جا به جا می کرد، سوم تعویض تارها که آن هم به وسیله چیزی شبیه به کمانه انجام می شد و چهارم زدن پنجه که پودها روی هم کوبیده می شد. پنجه زن ، معمولاً جلوی کار می ایستاد وپنجه می زد، ولی کمانه کش می بایست در پشت کار باشد،استاد هم پو می کشید.