دسمزد دو ریالی: قسمت دوم:
علی سپهری اردکانی
چندلحظه ای گذشت قدری از درد سر میرزا مهدی کاسته شد ، حاج میرزا یحیی آمد و بالاخره تنگ کار را گذاشتند و از آن روز دیگر کارسفت کردن دستگاه از عهده ی من برداشته شد، مغازه در کناره بازارچه کوچکی در جنب مسجد جامع قرار داشت، این بازارچه سکوی پیر نشینی در سراسر آن تعبیه شده بود و یک ظرف بزرگ سفالی (تغار) پر از آب روی آن سکو قرار داشت که از آب انبار دو راه آن را پر میکردند و مردم از آب آن می آشامیدند . به نظرم برای این ظرف آب ، موقوفاتی هم وجود دارد ، نظیر این موقوفه برای آب سرِچارسوق من دیدهام، حاج میرزایحیی یک قطعه خورجین کهنه انداخته بود کنار این ظرف آب و ساعات بیکاری روی آن می خوابید، سقف بازارچه بلند بود و هوای آن نسبتا خنک،چون درآن زمان دراردکان برق وجود نداشت که از پنکه یا کولر استفاده شود. برق ضیایی هم غروب روشن میشد و نور لامپ های آن به اندازه آتش سر چپق بیشتر نبود و ساعت یازده تا یازده و نیم خاموش می شد، فقط چند لامپ در بازار و خیابان روشن می شد و مشهور بود یک نفر غریبه آمده اردکان وقتی این چراغ ها دیده خیال کرده افراد دارند چپق می کشند، گفته چرا اردکان این قدرآدم چپقی دارد.
جای خواب حاج میرزا یحیی هر چه بود آدم را به خود جلب میکرد. مخصوصاً ظهر بعد از چند ساعت کمانه کشیدن خیلی می چسبید، یک روز که مهدی و حاج میرزایحیی به دنبال کاری رفتند من از فرصت استفاده کرده جای حاج میرزایحیی خوابیدم، باد خوبی می وزید وکنار ظرف سفالی آب ، خواب خوب می چسبید. نمی دانم چندساعت خوابیده بودم فقط الان پس از شصت سال هنوز لحظه ی بیدار شدن در نظرم مجسم است که وقتی بلند شدم مثل اصحاب کهف بودم ، نمی دانستم کی خوابیدم الان صبح هست یا بعد از ظهر، فقط این را می دانم که به محض بلند شدن تاچند لحظه کاملا گیج بودم که کجا هستم؟ چه قدر خوابیدم؟ هرچه فکر کردم ، فکرم به جایی نرسید ،لذا به سرعت به طرف خانه حرکت کردم نزدیک غروب به خانه رسیدم، مادرم تعجب کرد که چرا ظهر به منزل نرفته بودم . قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم حاجیمیرزایحیی رفت و من هم خوابیدم وحالا بیدار شدم به نظر5 تا 6 ساعت خوابیده بودم . اما آنچه که باعث شد تا از لبافی فرار کنم جریانی بود که هنگام طناب تابی اتفاق افتاد،
حاج میرزایحی اغلب بعدازظهرها طناب میتابید، برای این کار یک چرخ داشت که چهار عدد قرقره روی آن نصب شده بود آن را به دو تا چوب که در دیوارکار گذاشته بود می بست و یک طناب طوری دور این چهارقرقره می پیچیدکه با کشیدن آن، قرقره ها می چرخید. این طناب دو سر آن به هم بسته بود و در داخل چوب اناری که به صورت نیم دایره در آورده بود محصور کرده بود، اوسرنخ هایی که می خواست با آن طناب درست کند به چهار قرقره می بست و یک سر آنها با یک "چپ راست" یا (باد گردان) به دست شخصی می دادکه درفاصله دورتر از چرخ ایستاده بود ، یعنی این فاصله طول طناب رانشان می داد. بعد طنابی که دور قرقره ها پیچیده بود می کشید به طرف پایین تا از چوب انار نیم دایره که در زیرپایش گذاشته بود عبور کند. در نتیجه قرقره ها می چرخید و ریسمان ها تاب بر می داشت. بعدکه به اندازه کافی نخ ها تابیده می شد یک چوب ۱۵ سانتی متری که ۴ شیار روی آن وجود داشت در وسط چهار ریسمان تابیده شده قرار می داد، یک نفر طناب چرخ ها را می کشید تاچهار تا ریسمان به هم پیچیده شده ، به صورت طناب درآید. در این مرحله نیاز به سه نفر بود. من سر طناب ها را می گرفتم و میر زا مهدی هم طناب چرخ ها می کشید و حاج میرزا یحیی چوب را در داخل چهار طناب میگذاشت و همراه با تابیدن به طرف جلو حرکت می کرد تابه انتها می رسید. آن گاه طناب را باز می کرد. اما طناب تابیده شده جمع میشد، لذا می بایست آن را تا حد امکان بکشند تا تاب آن کم شود. برای این کار میرزا مهدی یک سرِ طناب که به چپ راست یا بادگردان، (یعنی قلابی که داخل یک حلقه می چرخد و بیشتر برای افسار گوسفند استفاده می کنند تا افسار دورگردش نپیچد ) بسته بود میگرفت ومی رفت پشت کوچه به دیوار می گذاشت و حاج میرزایحیی هم آن سر طناب را می گرفت و با آخرین زور آن را می کشید، کوچه سراشیبی داشت و حاج میرزا یحیی برای این که زورش زیاد شود بدن خود را به عقب میانداخت تا وزن بدنش هم به زورش اضافه شود و طناب خوب کشیده شود. آن سر طناب به دیوار تکیه داشت زور کمتری می خواست.