...!! 🌷قبل از اين كه از طريق پشتيبانی مهندسی ـ رزمی جهاد به جبهه اعزام شوم، به عنوان راننده، برادران رزمنده را از تهران به اهواز و بالعكس منتقل می‎كردم. تا اين‌که از رسانه‎های گروهی اعلام شد كه به راننده لودر و بلدوزر نياز است. فوراً به جهاد استان تهران مراجعه كردم از آن‌جا نيز به ستاد پشتيبانی اهواز اعزام گرديدم از آن‌جا هم به اصفهان مأمور شدم. هدف من از آمدن به جبهه، خدمت به اسلام و انقلاب بود. تا بتوانم به مسئوليتی كه شهدا بر دوشم نهاده بودند عمل كنم. 🌷به دليل شناختی كه از تعميرات داشتم، مدتی به عنوان مسئول تعميرات دستگاهها خدمت كردم. ليكن از احداث خاكريز و كارهای خط مقدم نيز غافل نبودم. كار ما پشتيبانی است و هر چه خاكريز بيشتر بزنيم جان تعداد بيشتری از رزمندگان در برابر گلوله‎های دشمن در امان خواهد ماند. به همين جهت هميشه قبل از عمليات، برادران جهاد تا قلب دشمن پيش می‌‎روند. و حتی در حين عمليات نيز پا به پای برادران پياده سنگر به سنگر با خصم می‎جنگند. 🌷جالب است اگر بدانيد كه در جبهه به برادران جهاد «سازمان مسكن جبهه» نيز می‎گويند. همان‌طور كه مردم در شهرها نياز به خانه و مسكن دارند. خانه‌ی يك رزمنده نيز سنگر اوست كه توسط جهادگران زده می‎شود. اين برادران از حالات به خصوصی برخوردارند و برنامه دعاها و نيايش‎های عجيبی دارند. بعدها گروهی را در اختيار من گذاشتند تا به آنها آموزش‎های لازم را بدهم، مدتی به اين كار مشغول بوديم تا اين‌كه شب عمليات فرا رسيد. همان شب معروف، شبی كه همه رزمندگان آرزوی رسيدن آن را دارند و در انتظارش لحظه شماری می‎كنند.... 🌷در اين عمليات من مسئول گروهی بودم كه نام بهشتی (۳) را بر آن نهاده بودند. مأموريت ما عبارت بود از رفتن به خاك عراق و در منطقه پاسگاه زيد و احداث يك خاكريز كه به طرف بهشتی (۲) كشيده می‎شد. و بهشتی (۲) نيز يك كيلومتر جلو برود و به طرف بهشتی (۱) خاكريز بزند. و بهشتی (۱) نيز كار را تا پايان ادامه دهد. تا عمليات مهندسی رزمی تكميل گردد. آن شب پشت بی‎سيم قرار گرفتم و لحظه به لحظه موقعيت خود و خاكريزها را گزارش می‎كردم. اتفاقاً برادرانی كه در آن شب وارد عمل شده بودند، تازه كار بوده و از تجارب زيادی برخوردار نبودند. به همين دليل، من در كنار آنها حركت می‎كردم. تا ضمن اين كه به آنها روحيه می‎دادم، كارهای لازم را هم به آنها بياموزم. 🌷....هم‌چنان به طرف پاسگاه زيد در حركت بوديم كه خمپاره‎ای در كنار ما منفجر شد. تركش آن به پايم اصابت كرد. تمام وجودم داغ شده بود. احساس می‎كردم كه دارد جان از بدنم خارج می‎شود. لحظاتی گذشت با كمی تأمل، متوجه شدم كه می‌توانم خود را حركت دهم. بلند شدم تا از ساير بچه‎ها عقب نمانم اما نتوانستم بايستم و به زمين غلتيدم. بعد در بيمارستان فهميدم كه استخوان پايم خرد شده است. پای چپم را از ران قطع كردند. امروز خوشحالم كه پايم را در راه انقلاب و خدا داده‎ام. راوی: رزمنده دلاور اكبر سبحانی 📚 "حديث جبهه" 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093