🌹بسم رب الشهدا🌹 مین امیری یکی از دوستان صمیمی محمدحسین بود که قبل از عملیات والفجر ۳ مظلومانه به شهادت رسید اگرچه شهادت امیری خیلی محمدحسین را ناراحت و افسرده کرده بود ولی هرگز خللی در انجام وظیفه او وارد نساخت. # محمدحسین بعد از انتقال پیکر مطهر امیری به اهواز بلافاصله از شب بعد شخصاً برای شناسایی به میان عراقی‌ها رفت. مهران منطقه سخت و دشواری از لحاظ شناسایی بود ارتفاعات آن زیاد و بلند و بالا رفتن از آنها کاری بس مشکل از طرفی دشمنان هوشیار شده بود و با دقت بیشتری منطقه را زیر نظر گرفته بود یادم است هر وقت کار شناسایی با مشکل مواجه می شد حسین چند رکعت نماز می خواند و از خداوند یاری می‌طلبید. آن شب من نیز همراه او بودم برای رسیدن به ارتفاعات مهران می‌بایست خسروی را پشت‌سر بگذاریم . در راه به موقعیتی رسیدیم که ابتدای محور شناسایی بود همان محوری که چندی قبل امیری در آن به شهادت رسیده بود و مشکلات اصلی کار نیز از همین منطقه آغاز می‌شد به گوشه‌ای رفت و مشغول نماز شد و من هم در یکی از باغ های ده خسروی ایستادم و مواظب اطراف بودم. نماز که تمام شد دوباره ادامه دادیم تا رسیدیم به یک تپه از آن بالا رفتیم. من جلوتر از# محمدحسین حرکت می‌کردم و اینجا ابتدای میدان مین بود که یک دفعه احساس کردم شانه ام را محکم فشار میدهد و سعی می‌کند مرا بنشاند. بلافاصله نشستم آهسته گفتم چی شده؟ دوربین دید در شب را به من داد و با اشاره گفت آنجا را نگاه کن دوربین را گرفتم و به نقطه‌ای که محمدحسین گفته بود نگاه کردم باورکردنی نبود عراقی‌ها در فاصله خیلی کم از ما در حال راه رفتن بودند آنقدر نزدیک بودند که حتی بند اسلحه شان هم دیده می شد بسیار تعجب کردم که چطور آنها را دیده بود در حالی که وقتی من جلوتر از او می رفتم باید زودتر متوجه آنها می‌شدم دوربین را دوباره به دادم که او نگاه کند اما متوجه شدم که با اشاره به سر می خواهد به من بفهماند که آنها نزدیکمان هستند برای چند لحظه هر دو میخکوب شده بودیم خطر بزرگی از کنارمان گذشت اگر فقط چند قدم جلو می‌رفتیم قطعاً با بعثی‌ها برخورد می‌کردیم و آن وقت کارمان ساخته بود برای دقایقی نفس نمی کشیدیم و اگر راه داشت به قلب هم می‌گفتیم نتپد . پشت میدان نشستیم تا عراقی‌ها رفتن دوتایی نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکر فکر کردیم بعد هر دو با احتیاط راه افتادیم من اسلحه را زیر سیم خاردار گذاشته بودم آن را بلند کردم و با کمک محمدحسین دوتایی عبور کردیم و وارد میدان مین شدیم در همین موقع چند نفر عراقی را دیدم که از تپه مقابل پایین آمده و به سمت ما می‌آیند خیلی سریع روی زمین دراز کشیدیم نگاهی به کردم با حرکت سر و صورت گفتم گیر افتادیم نمی‌دانستیم چه کار باید بکنیم غرق در اندیشه بودم که دستی را روی مچ پایم احساس کردم قلبم داشت از سینه بیرون میزد ابتدا گفتم شاید عراقی مچ پایم را گرفته است و می گوید تکان نخور که توی چنگ منی همانطور که خوابیده بودم برگشتم نگاهش کردم بود و با دست به سمت راست اشاره کرد دنبال نجات از این مهلکه بودم سریع منظورش را فهمیدم آهسته بلند شدم و نیم خیز و با احتیاط به سمت راست رفتیم و داخل معبری شدیم فکر کنم همون معبری بود که امیری در آن به شهادت رسید اما فعلاً با شرایطی ما داشتیم معبر جای خوبی برای در امان ماندن بود آنها متوجه مانع شدند و ما آن شب توانستیم در آن مکان توقف کنیم بعد از این‌که خوب منطقه را بررسی کرد و جوانب راسنجید دوباره به طرف خط خودی راه افتادیم و خدا را شکر بدون هیچ مشکلی به مقر رسیدیم آنقدر خسته بودم که بلافاصله داخل سنگر رفتم و آماده خواب شدم اما دیدم خارج شد تعجب کردم این وقت شب کجا می‌خواهد برود پشت سرش بیرون رفتم داخل دنبال آب می گشت وضوبگیرد می خواست نمازش را بخواند من هنوز در فکر مأموریت آن شب بودم و کارهایی که محمدحسین کرده بود نماز خواندن سر محل شهادت امیری، پیدا کردن معبر،موفقیت آمیز بودن شناسایی در منطقه بسیار حساس و خطرناک و غیره یقین داشتم که حتما رازی در این امر نهفته است به محمدحسین گفتم: مسائلی که امشب اتفاق افتاد ذهنم را خیلی مشغول کرده است این همه حوادث نمی‌تواند اتفاقی باشد من هنوز هم باور نمیکنم که اینقدر راحت توانسته باشیم کاری به این مهمی را انجام دهیم همان کاری که امیری به خاطرش شهید شد خواهش می کنم بگو قضیه از چه قرار است؟ محمد حسین سرش را پایین انداخته بود و از پاسخ طفره می رفت من با حالت تضرع و اصرار زیاد سوالم را دوباره تکرار کردم سرش را بلند کرد و به صورت من نگاه کرد وقتی چشم هایش را پر از اشک دیدم،دیگر نتوانستم حرفی بزنم😔 او مثل همیشه جای دنجی را پیدا کرد و به نماز ایستاد و مشغول راز و نیاز شد💚👇👇