لباس‌هایِ‌ خونی‌اش‌ را گذاشته‌ بودند داخلِ یک‌ کیسه‌ی پلاستیکی! روزِ سوم‌ که‌ خانه‌ خلوت‌تر شد رفتم‌ کیسه‌ را آوردم با احتیاط‌ گِره‌اش‌ را باز کردم‌ و لباس‌ها را آوردم‌ بیرون! بویِ‌ عطر پیچید توی خانه عطرِ گلِ‌ محمدی! عطری‌ که‌ حسن میزد.. :) همسر