ی جدید تا آخر شب به شما ملحق میشه! همه از عطش ناله میکردند. با این حال به هم دلداری میدادند. همه میگفتند: آب در راهه! گردان جدید داره آب وغذا مییاره. با دیدن مجروحین و صحبتهای آنها یکدفعه اشک از چشمانم جاری شد. دست خودم نبود. یاد کربال افتادم. یاد بچههایی که منتظر عمو بودند. آنهایی که به هم دلداری میدادند. میگفتند: عمو رفته برای ما آب بیاره! ُرد. دقایقی بعد از خواب شب از نیمه گذشت. کنار یکی از سنگرها خوابم ب پریدم. لنگ لنگان راه ميرفتم. زخم پایم را دیگر فراموش کرده بودم. آنقدر شهید ومجروح جابه جا کرده بودم که سر تا پایم خونی بود! سکوت عجیبی در منطقه بود. زیر نور ماه چیزی حرکت میکرد! با دقت نگاه کردم. گروهی به سمت ما میآمدند. یکدفعه یکی از بچهها داد زد. گردان جدید اومد. آب اومد! بالفاصله صدای نالهي مجروحها بلند شد. همه جان تازه گرفتند. همه میگفتند: آب آب! @asabeghoon_shahadat