کانی مانگا نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان از بیمارستان مرخص شدم. یک روز در اصفهان بودم. اما طاقت ماندن نداشتم. دوباره راهی شدم. رسیدم به دارخوئین. در آنجا به گردان امیرالمؤمنین رفتم.فراموش نمیکنم. ما چه روزها و شبهایی را در این شهرک سپری کردیم. یادشهید هدایت و دیگر رفقا به خير. برادر خسروی فرمانده گردان بود. به سراغ من آمد. میخواست در گردان مسئولیت قبول کنم. اما قبول نکردم. هر روز برنامههای آموزشی داشتیم. تا اينكه روز موعود فرا رسید. حرکت نیروها به سمت منطقه غرب آغاز شد. اردوگاهی در منطقه غرب بود به نام اردوگاه لوله! البته اسمش چیز دیگری بود. اما آنقدر لوله در اطرافش بود که به اردوگاه لوله معروف شده بود. اردوگاه در حوالی سد وحدت قرار داشت. در منطقه كردستان. ایام محرم آنجا بودیم. با بچههای گردان دسته عزاداری راه انداختیم. روز عاشورا همه گردان ّ ها حرکت کردند و به سمت سد آمدند. عزاداری باشکوهی در آنجا برقرار شد. بعد هم نمازجماعت. حاج حسین خرازی هم شده بود مکبر. آخرین روزهای مهر سال 62 بود. خبر شروع عملیات همه جا پیچید. نیروها آماده شدند. گردان امیرالمؤمنین 7 خیلی سریع به سمت منطقه پنجوین حرکت کرد. ما گروهان اولی بودیم که باید به سمت دشمن میرفت. غروب بود که برادر چنگانی)معاون گردان( برای ما صحبت کرد. ایشان تأکید داشت تا میتوانید درگیر نشوید! باید سریع به سمت محور مشخص شده در منطقه پنجوین حرکت کنید. دیر رسیدن شما به قیمت از بین رفتن کل عملیات است. قرار شد در صورت درگیری، گروهان ما دشمن را مشغول کند تا بقیه گروهانها جلو بروند. با تاریک شدن هوا حرکت گروهانها شروع شد. ما جلوتر از بقیه بوديم. برادر خسروی، من و چند نفر دیگر را از ستون خارج کرد. گفت: شما جلوتر بروید. در صورت درگیری سریع باید راه را برای بچهها باز کنید. در راه در جایی استراحت کردیم. درست در کنار سنگرهای دشمن. جوانی در کنار من بود. اسلحه آرپیجی را از ضامن خارج کرد و مسلح نمود. آهسته گفتم: چه میکنی!؟ خیلی خطرناکه! هر لحظه ممکنه شلیک بشه. گفت: محض احتیاط است. با عصبانیت به او نگاه میکردم. بارها چوب کارهای این قبیل افراد را خورده بودیم. برادر چنگانی دستور حرکت را صادر کرد. همه از جا بلند شدند و حرکت کردیم. ما چند نفر هم جلوتر از بقیه. ستون چند قدمی نرفته بود. یکدفعه تیربار دشمن از فاصله نزدیک بچهها را به رگبار بست. چند نفر غرق خون روی زمین افتادند. با شلیک آرپیجی سنگر تیربار خیلی سریع منهدم شد. برگشتم به سمت عقب. کسی که با شجاعت سنگر دشمن را زد همان جوان آرپیجیزن بود! به حرکتمان ادامه دادیم. از اینکه زود قضاوت کردم ناراحت بودم. یک تیربار دیگر ستون را به رگبار گرفت. سریع روی زمین خوابیدیم. گلولههای روشن)رسام( را میدیدم که از باالی سرم میگذشتند. یکدفعه حرکت گلولهها به سمت پایین آمد. گلولهای آمد و مستقیم به گردن من خورد! دستم را روی گردنم گذاشتم. بلند داد زدم و گفتم: اشهدان الاله اال اهلل و... شلیک آرپیجی بعدی دومین سنگر تیربار را منهدم کرد. جوان آرپی جی زن آمد باالی سرم. پرسید: طوری شده!؟ گفتم: تیر خورد تو گردنم. خندید و گفت: پاشو بابا! من پشت سرت بودم. تیر خورد تو سنگ. یه تیکه از سنگ هم کنده شد و کمانه کرد و خورد توی گردنت. بلند شدم و نشستم. باز هم دست زدم به گردنم. هیچ خونی نمیآمد! حسابی ضایع شدم. خندهام گرفته بود. به حرکتمان ادامه دادیم. گروهان ما کمی جلوتر درگیر شد. بقیه گروهانها حرکت کردند و رفتند. درگیری شدید بود. اما تا قبل از طلوع آفتاب به پایان رسید. بقيهي گروهانها به ارتفاعات رسیدند. تمام مناطقی که به گردان ما سپرده شده بودآزاد شد. روز بعد به همراه بچهها در آنجا مانديم. باتثبیت منطقه گردانهای ارتش به آنجا آمدند. ما هم برای ادامه کار به سمت کانیمانگا حرکت کردیم. ٭٭٭ ما به سمت ارتفاع 1900 کانیمانگا میرفتیم. از داخل دشت به سوی رودخانه شیلر در حرکت بودیم هواپیماهای عراقی مرتب مسیر حرکت ما را بمباران میکردند. به محض دیدن هواپیما به داخل شیار میرفتیم. با رفتن آن به حرکتمان ادامه میدادیم. کمی جلوتر مسیر خطرناکتر شد. هیچ شیار یا جان پناهی در دشت وجود نداشت. یکدفعه یکی از هواپیماهای دشمن در آسمان ظاهر شد. ارتفاعش را کم کرد. آماده حمله به ستون ما بود. هیچ کاری نمیتوانستیم انجام دهیم. بچهها در دشت پراکنده شدند. همه خوابیدند روی زمین. اما یکدفعه هواپیما دور زد و با سرعت برگشت. باتعجب نگاهش میکردیم. بالفاصله دیدم یک جنگنده ایرانی در تعقیب اوست. لحظاتی بعد صدای انفجار آمد. جنگنده ایرانی با شجاعت بازگشت. الشه سوخته هواپیمای عراقی روی زمین افتاد. بچهها از خوشحالی تکبیر میگفتند. کمی جلوتر به رودخانه رسیدیم. نيمه ُ شب با کمک چند راهنما