پدافند دوستان و خانواده شهید تورجی قرارگاه مرکزی عراق در جنوب فاو تصرف شد. حدود یکصد اسیر را از این منطقه خارج کردیم. با پاکسازی شهر فاو بیشتر اهداف عملیات محقق شد. صبح روز بعد لشكر 17 علی ابن ابی طالب جایگزین ما شد. بچهها بسیار خوشحال بودند. همه مطمئن بودند که فاو را هم مانند خرمشهر، خدا آزاد کرد. گردان ما هنوز آماده بود. برای همین با تقاضای بچهها و موافقت لشكر به منطقه کارخانه نمک و اطراف جاده فاو - ام القصر در شمال منطقه درگیری اعزام شدیم. شب قبل گارد ریاست جمهوری عراق با تمام قوا به این منطقه حمله کرده بود. اما با یاری خدا نتوانست کاری انجام دهد. عراق هم شدیدًا منطقه را زیرآتش گرفت. طرح برادر صادقی این بود که گردان، نیروی کمتری را در خط مستقر کند. و فاصله نیروها از هم زیاد باشد. این کار تلفات را بسیار پایین می آورد. گروهان ما یعنی ذوالفقار در روی جاده و اطراف آن مستقر شد. گروهان حر در پشت خط ما بود. گروهان عمار هم در ساحل اروند مستقر شد. مواضع نیروها مستحکم شده بود. برای همین تلفات ما بسیار کم شد. سه روز در آن منطقه بودیم. روز بعد بچههای گردان ما به دارخوئین برگشتند. در طی مدت این عملیات ضربات سختی به ارتش عراق وارد شد. مهمترین لشكرهای ارتش عراق از بین رفت. تنها آبراه عراق سقوط کرد. صادرات نفت عراق قطع شد. بیش از هفتاد فروند از هواپیماهای عراقی سقوط کرد. و همه اینها چیزی نبود جز یاری خدا. ٭٭٭ با خستگی بسیار به دارخوئین رسیدیم. پادگانی که یادآور بسیاری از دوستان شهید ما بود. جای جای این پادگان بوی عطر شهدا میداد. نزدیک غروب بود. هنوز کامل مستقر نشده بودیم. بالفاصله فرماندهان گروهانها را صدا زدند و گفتند: سریع آماده شوید. میخواهیم برویم! همه باتعجب پرسیديم: کجا، بچهها خستهاند. ما تازه از راه رسیدیم. برادر صادقی جلو آمد وگفت: طبق اخبار به دست آمده و به احتمال زیاد هواپیماهای عراق امشب اینجا را بمباران میکنند! سریع آماده حرکت شوید. بعضی از فرماندهان خیلی اصرار میکردند. میگفتند: امشب را اینجا بمانیم. اما برادر تورجی مثل همیشه تبعیت از حرف فرمانده داشت. بالفاصله گفت: َچشم. اما کجا باید رفت! مکان جديد، اردوگاه شهید عرب بود. در پنج کیلومتری دارخوئین. سوار خودروها شدیم و به همراه گردانهای دیگر حرکت کردیم. باران شدیدی آمده بود. زمین ِ ها گلی بود. با سختی بسیار به چادرها رسیدیم. دیگر حال هیچ کاری نداشتیم. همه مشغول استراحت شدیم. ساعت هفت صبح بود. مشغول صبحانه بودیم. یکدفعه صداهایی آمد. زمین زیر پای ما میلرزید. همه نگاهها به سمت دارخوئین بود. از دور ستونهای دود را ميديديم كه به هوا ميرفت. عراق اردوگاه را بمباران کرد! بيشتر ساختمانها خراب تخريب شد. شب قبل تعداد کمی از بچهها در آنجا ماندند. تقریبًا همه آنها شهید شده بودند. ما دو روز در اردوگاه شهيد عرب بودیم. دوباره به خط پدافندی فاو برگشتیم. یک هفته هم در خطوط پدافندی مستقر شدیم. بچههای جهاد شبانه لودرها را به خط نزدیک میکردند و مشغول زدن خاکریز و جان پناه بودند. هواپیماهای عراقی هم مرتب این منطقه را زیر آتش داشتند. چند بار هم بمباران شیمیایی کردند. اما از منطقه ما دور بود. دوران پدافندی هم خاطرات جالبی داشت. وقتی از خط اصلی نبرد برای استراحت به کنار اروند برگشتیم بچهها خیلی ناراحت بودند! همه میگفتند: یا برگردیم خط یا برگردیم اردوگاه! علتش را میدانستم. کنار اروند در طی روز پر از مگس بود. اين وضع انسان را واقعًا کلافه میکرد. در طی شب هم پر از پشه! کسی جرأت خواب نداشت. بالاخره با انجام طرحی مشکل خواب بچهها حل شد. این طرح در نوع خود جالب بود! چند جعبه را با طناب به هم بستیم. این جعبهها را به سقف آویزان کردیم. یک طناب هم از سقف به گوشه اتاق وصل کردیم! یکی از بچهها باید طناب را تکان میداد. این کار هم فضا را خنک میکرد هم مانع از حضور پشهها میشد. برای همین شیفت گذاشته بودیم. هر نفر در طي شب یک ساعت باید طناب را تکان میداد! بار دیگر پس از چند روز استراحت به سنگرهای پدافندی جاده فاو ـ ام القصر برگشتیم. بزرگترین مشکل در آنجا کوچکی سنگرها بود. عراقیها هم کوچکترین حرکت ما را با خمپاره جواب میدادند. بیچاره کسانی که میخواستند به دستشویی بروند!! در همان روزهای اول پدافندی با انفجار یک خمپاره برادر تورجي به شدت مجروح شد. با هم برای مداوا به بیمارستان صحرایی رفتيم. مدتی در آنجا بوديم. سپس برای درمان به اهواز رفتیم. چند روز بعد به جمع بچههای گردان برگشتيم. بعد همه با هم به مرخصی رفتيم. @asabeghoon_shahadat