🍃♥️🍃 تاریخ ق2 🍃♥️🍃 موقع فرار شاه اين را ياد گرفته بود: « شاه فراري شده، سوار گاري شده» مادرش مشغول جمع كردن رخت‌ها از روي طناب بود. حسن را ديد كه روي سكو نشسته است. گفت: پسرم هوا سرد است. بيا، برو خانه. ـ سردم نيست. ـ چرا سردت است. ببين چطوري روي سكو نشسته‌اي. ـ گفتم كه سردم نييست. صبر كن. پدرم بيايد با هم مي‌آييم. ـ پس بيا كتت را بپوش. حسن بدون آنكه جواب بدهد، از سكو پايين آمد. به طرف مادرش دويد. بعد از پوشيدن كت دوباره به سر جايش برگشت. مدتي گذشت. پدرش را ديد كه وارد كوچه شد. با خوشحالي از سكو پايين پريد. به طرف پدر دويد. وقتي به پدر رسيد، خودش را به آغوش‌اش انداخت. مشهدي جعفر پسرش را در آغوش كشيد. بوسه‌اي از صورتش برداشت. صورتش سرد بود. در حالي كه با يك دست پسرش را در آغوش نگه داشته بود، با دست ديگرش دست‌هاي كوچك پسرش را در ميان دست بزرگش جاي مي داد. گفت: دست‌هايت يخ زده، چرا به خانه نرفتي؟ ـ مي‌خوام با تو بروم. ـ در خانه مي‌ماندي، مي‌آمدم. ـ آخه امروز دير كردي. ـ اگر مي‌دانستي به كجا رفته بودم، اين حرف را نمي‌زدي. دست‌هايش را از دست پدر بيرون آورد. در حالي كه دست در گردنش مي‌انداخت و صورتش را به صورتش مي‌چسباند، گفت: امروز چه شعار تازه ياد گرفتي؟ ـ چند شعار خوب و جديد ياد گرفتم كه به تو هم ياد مي‌دهم. ـ برايم بگو. ـ چشم. اما در خانه. (ادامه در ق3) 🖌 محمد ابراهیم پاکروان (مواِپا) . . توجه: استفاده در کانال‌ها و گروه‌ها با حفظ امانت، صلواتی است.