خورشید در دستهایشان بود و کوه پشت سرشان. کوه ها لرزیدند اما آنها نه. حالا در آفتاب بی غروب خورشیدشان بر سفره نور نشسته ایم و آرزویمان تنها یک چیز است : ما را هم بر سرسفره عاشقی‌شان سهیم کنند در فیروزه سبز نگاهشان هنوز آواز سبز زندگی جاریست دست‌هایشان بسته بود اما دلهایشان تا آخرین قطره خون نام بلند ایثار را فریاد زد مانند فرهاد بر بیستون نام عشق را حک کردند و حالا ما مانده ایم وکتیبه ای که کلمه کلمه عشق را در خود دارد :)