🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 🔖 متن فوق العاده س ایستگاه اتوبوس. کنار دستم نشسته بود و یهو به حرف اومد! گفت: "جَوونی کن تا وقت داری!" گفتم: "ببخشید؟!" گفت: "جَوونی کن جَوون... الان اگه به حرف دلت نباشی، چند سال دیگه بخواهیم نمیشه...!" سکوت کردم و گفت: "اگه دختر یا پسری داشتم حتما بهش میگفتم بعضی روزا قید کار و زندگیو بزن و تا لنگ ظهر بگیر بخواب... بی چتر برو زیر بارون و شعر بخون و عاشقی کن و نترس از برچسب دیوونگی زدنای بقیه! یه قوری چای هل دار برای خودت دم کن و بشین چارلی چاپلین ببین و بخند!!! دل بکن از ماشین و اینترنت و گوشی؛ گاهی پیاده راهو گز کن و ببین دور و برت چی میگذره...! به دخترم میگفتم گاهی وقتا رژ پررنگ بزن و کاریم به نگاهای مزخرف بعضیا نداشته باش...گور باباشون! لاک خوش رنگ بزن و با همین تغییر کوچیک سرحال کن خودتو! لباسای شاد و رنگی رنگی بپوش و مطمئن باش شاد بودن هیچ‌ منافاتی با متانت و سنگین رنگین بودن نداره!!! نترس از پیچیدن صدای خنده ت توو گوش شهر، آدم تا جوونه میتونه به هرچیز بی مزه ای بخنده! بهش میگفتم یکمم برای خودت باش، به خودت برس، گاهی برای خودت کادو بخر، گلی، عروسکی، عطری...! میگفتم عاشق شو و با عشق زندگی کن دختر...عاشق باش همیشه! میگفتم هرچند ساله که بودی گاهی سوار تاب شو و لذت ببر از پریشونی موهات توو باد، این موهای بلند و سیاه برای همیشه وفا نمیکنه بهت. بستنی تابستون و زمستون نداره، هر موقع هوس کردی به خودت یه بستنی جایزه بده و همرنگ جماعتی نشو که قهوه رو شاید تلخ میخورن به خاطر کلاسش و داغ به خاطر ترس از نگاه بقیه! گاهی وقتا توو خونه بشین جلوی آینه و برای دل خودت آرایش کن و خودت زیباییتو تحسین کن...! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/ashaganvalayat داستان کوتاه " جایزه " نوشته‌ی : شاهین بهرامی - آره مامان، اگه ایشالا برنده بشم همونجوری که قبلا بهت گفتم نصف پوله جایزه رو میدم به خیریه و نصفشم میذارم واسه شهریه‌ی دانشگام تو رو خدا دعا کن واسم مامان..‌ این ها را مرجان در گوشی می‌گوید و تماس را به پایان می‌برد. سپس راه می‌افتد به سمت استودیو ضبط مسابقه‌. پس از کمی انتظار مسابقه شروع می‌شود. رقیب مرجان در مسابقه که او هم دختری جوان است به خوبی سؤالات را پاسخ می‌دهد و پابه‌پای مرجان پیش می‌‌آید. مرجان به شدت هیجان و استرس دارد و دل توی دلش نیست. مبلغ جایزه رقم قابل توجهی هست و مرجان نهایت تلاشش را می‌کند تا جایزه را ببرد. ته دلش قرص است به نیت خیری که دارد و می‌داند خدا به خاطر نیت خیرش هم شده به او کمک می‌کند‌. مسابقه به ایستگاه آخر و سوال پایانی می‌رسد که اگر هر کسی پاسخ صحیح بدهد برنده می‌شود. مجری سوال نهایی را می‌پرسد -کارگردان فیلم ناخدا خورشید کیست؟ مرجان وا می‌رود. پاسخ سوال را نمی‌داند و در دل آرزو می‌کند رقیبش هم جواب را نداند‌ تا مجری سوال دیگری را مطرح کند. اما از آن سمت صدا‌ی زنگ می‌آید و رقیب پاسخ می‌دهد. - ناصر تقوایی مجری با هیجان زیادی بلند می‌گوید - آفرین، کاملا درسته خانم بینا شما برنده‌ی نهایی ما هستید و جایزه نقدی این مسابقه به شما تقدیم میشه. سخنان مجری همچنان پتک به سر مرجان فرود می‌آید، او باورش نمی‌شود به همین راحتی و پس از آن همه تلاش مسابقه را باخته و به حریف واگذار کرده چقدر روی پول جایزه و نیت خیرش و شهریه دانشگاهش حساب کرده بود تا به مادرش که به تنهایی او را بزرگ کرده و به این اینجا رسانده، فشار نیاید. مرجان از خدای خودش به شدت دلگیر بود و در دل میگفت... - باورم نمیشه خدا، من که نیتم خیر بود نصف پول جایزه رو هم گفتم میدم خیریه. چرا بهم کمک نکردی؟ چرا؟ چرا؟ واقعا ناامیدم کردی خدا... آن سو صحبت‌های مجری برنامه همچنان ادامه دارد -خب تشکر میکنم از حضور هر دو شرکت کننده‌ی عزیز و ضمن خدا قوت به خانم مرجان مودت که ایشون هم عالی بودن، تبریک میگم به خانم بهناز بینا و ‌میخواستم از ایشون بپرسم که البته اگر مایل هستن به ما و بینندگان عزیز بگن با پول جایزه‌شون میخوان چکار کنن خانم بینا نگاهی به مرجان می‌اندازد و لبخندی ‌می‌زند و در پاسخ می‌گوید - اول تشکر میکنم از شما و برنامه‌ی خوبتون و خیلی خوشحالم امروز مهمان این برنامه بودم و خدا رو شکر میکنم تونستم موفق بشم و این از همه‌ی چی برام مهم‌تر بود. راستش من از اولم اصلا جایزه برام اهمیتی نداشت و فقط میخواستم خودم و اطلاعاتم رو محک بزنم این که برای جایزه هیچ تصمیم خاصی نگرفتم البته تا قبل از شروع مسابقه بله درسته، قبل از شروع مسابقه من کاملا اتفاقی صحبت های خانم مودت رو شنیدم که ظاهرا برای این جایزه و پول برنامه‌های خاص و خوبی دارن و همینجا میخواستم با اجازه‌ی شما و همه‌‌ی بينندگان عزیز، همه‌ی مبلغ مسابقه رو تقدیم کنم به ایشون که امیدوارم از من بپذیرن‌ و...