. باغبان را صدا کرد و گفت : چرا به جای جواهرات ( تبر و قرآن ) می خواهی !
صاحب باغ گفت : تبر را به دلیل این می خواهم که با خود به باغ ببرم و درختی را که بی موقع میوه داد و مرا به این درد و رنج انداخت ببُرم و قرآن را هم به این دلیل که پیش فرزندانم ببرم و آنها را به قرآن قسم بدهم که به طمع مال و دنیا و جایزه به کارهایی مثل کاری که من کردم دست نزنند .
از آن به بعد ، به کسی که می خواهد محبت و لطف بی موقع انجام دهد می گویند : درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد.
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
📚 داستان عبرت آموز
عاقبت سرکشی از والدین
او با پدر و مادرش زندگی خوبی داشت و خیلی او را دوست داشتندـ شغلش فروش آهن آلات بود، سود خوبی داشت و زندگی مرفهی را برایش فراهم کرده بودـ زندگی اش به همین منوال سپری می شدـشغل، درآمد و خوشبختی، زندگی اش دیگر یکنواخت شده بود. احساس کرد وقت آن رسیده تا ازدواج کند.
او از دختری خوشش امده بود که به نظرش بسیار زیبا بود. پس به او دل بستـ موضوع ازدواج با این دختر را با مادرش درمیان گذاشت. ولی مادرش ازدواج با این دختر را نپذیرفت. همینطور پدرش. وقتی دلیل را جویا شد. گفتند: این دختر به درد تو و ما نمی خورد.
اما او به نصیحت مادرش گوش نکرد و همچنان به خواسته اش اصرار داشت. مادر در برابر اصرار و پافشاری او دیگر دوام نیاورد و به او گفت: پسرم آخرین سخنم با تو این است که زیبایی چهره هیچوقت ملاک خوشبختی نبوده است. پس از این کار صرف نظر کن.
او کرو کور بود و به حرفهای مادرش گوش نکرد، چرا که عقلش به دنبال زیبایی دروغینی بود که دختر داشت. با دختر رویاهایش ازدواج کرد و به آنچه قلبش به خاطر آن می تپید، رسید. اما در عوض خشم پدر و مادرش را که با این ازدواج موافق نبودند، برانگیخت. او با همسرش در خانه پدری اش زندگی کرد.
هنوز مدتی نگذشته بود که میان مادر و همسرش اختلاف افتاد و پدر تصمیم گرفت پسر و عروسش را پس از دادن مهلتی جهت رسیدگی به امورشان از خانه بیرون کند.
او به دنیال خانه ای می گشت تا با همسرش در آن زندگی کند. همسری که همیشه به دنبال درست کردن مشکلات با مادر بیچاره و خوش قلبش بود و شوهرش را علیه پدرش می شوراند. شوهر فریب خورده هم طرفدار همسرش بود. پس از جستجوی طولانی خانه ای گران قیمت که همسرش برای فخرفروشی در برابر دوستانش انتخاب کرده بود، پیدا کرد. پسر با همسرش به دور از خانواده زندگی اش را آغاز کرد..
با پدر و مادرش قطع رابطه کرده یود، ولی زندگی اش با همسرش خالی از فراز و نشیب نبود. چون همسرش با خواسته های پیاپی و بی ارزشی که پایانی نداشت، او را خسته کرده بود. و به امور شوهرش رسیدگی نمی کرد و این امر باعث شده بود زندگی شوهر تلخ و ناگوار گردد.
کساد بازار آهن آلات و کم شدن درآمد وضعیت را دشوارتر کرد و او دچار بحران اقتصادی شد و دیگر نمی دانست با این همسری که خواسته هایش خلاصی ندارد، چه کار کند؟
وقتی همسرش این اوضاع را دید،به او پیشنهاد کرد که نزد پدرش برود و مقداری پول از او بگیرد، ولی تکبر و غرور شوهر او را از این کار بازداشت. او به دنبال یک کار دولتی می گشت. ولی همه درها به رویش بسته شده بود و چاره ای جز فروش اثاثیه خانه را نداشت و همسرش هیچ اهمیتی نمی داد و بدون حساب و کتاب خرج می کرد.
تا اینکه حتی یک ریال در جیب شوهرش باقی نماند آن هم به خاطر این زن پر ناز و عشوه که تمام افراد محله از رفتار زشتش صحبت می کردند. دعوای تندی میان زن و شوهر درگرفت. همسرش عار می دانست که او مانند زنان در خانه می نشیند و نمی تواند نیازهای خانه را تامین کند. این شوهر بدبخت روزهای سختی را گذراند.
به این فکر افتاد که همسرش را طلاق دهد. اما ترس از سرزنش خانواده او را از این کار بازداشت و به خاطر ارضای تکبر و غرورش، کرامت و آبرویش را زیر پا گذاشت. او به فکر راهی برای به دست آوردن پول برای خود و همسرش بود.
به فکر کشیدن چک بی محل افتاد و چک اول را کشید و توانست در این اختلاس موفق شود، زیرا آنان آدرسش را نداشتند و این امر باعث شد که به کارش ادامه دهد.شیطان نیز این کار را برایش آراست و آن را در نظرش آسان جلوه داد. و او چک بی محل دوم را هم کشید،
اما هر چیزی سرانجامی دارد. چند روزی نگذشته بود که پلیس در خانه اش را به صدا درآورد و او را دست بسته به جایی بردند که مسیرش تاریک بود. پایان زندگی او پشت میله های زندان در اسارت ذلت و خواری بود که در چهار دیواری زندان به امید عفو الهی و رضایت پدر و مادر اشک می ریخت.
🌟 این پایان طبیعی هر کسی است که از والدینش سرکشی کرده و مخالف میلشان رفتار کند.
📚داستان های جالب وجذاب 📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════