ند .
صبح زود بتول ب
ایک شادی نامحسوس آماده میشد تا عصربه همراه خانواده واقاعزیز راهی آبادی پایین شوند تا آقا سید عاقد آبادی پایین خطبه عقدشان رابخواند,چون نمیخواستند کسی متوجه شود این مراسم باید خیلی ساده وبی سروصدا انجام میشد و بعدش خانزاده توی عمل انجام شده قرارمیگرفت وشاید اصلا این شایعه به واقعیت نمیپوست....
بعدازنهار که عبدالله درتدارک رفتن به ده پایین بود ناگهان قاصدان ارباب رسیدند,مثل اینکه یوسف میرزا موفق شده بود باقرخان را باترفندی ویا تهدیدی راضی کند.
خانعلی مباشر ارباب داخل تنها اتاق محقرعبدالله شد و پیغام باقرخان را با کلی وسیله برای عروس خانم داد وگفت:با دخترت صحبت کن,فردا صبح زود، خیلی مرتب بالباسهایی که ارباب فرستاده بتول را برمیداری ومی آیی خانه ی اربابی,اونجا بهتون میگن چکارکنید....
رنگ از رخ عبدالله پرید وانگار روح از تن عروس و داماد این خانه درحال عروج به آسمان بود واین بار هم ماه بی بی با کلام آرام بخشش اوضاع را کمی آرام کرد.
به نظر عبدالله وماه بی بی شب بتول وآقاعزیز به عقدهم درمی آمدن وشبانه به سمت ولایت آقا عزیز راهی میشدندوچندصباحی که گذشت و آبها از آسیاب افتاد وخان زاده هم میرفت پی کاروزندگی اش دوباره این عروس وداماد فراری برمیگشتند.....
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
♥️عشق پایدار♥️
#قسمت پنجم
راضی کردن باقرخان هم یکی از هفت خوان رستم بود که انگار یوسف میرزا موفق شده بود به سرانجام رساند، اما چگونه؟
یوسف میرزا مرد جنگ بود وبی حوصله، و عادت به مقدمه چینی و حاشیه روی نداشت پس پرده از راز درونش برداشت سر دل را فاش نمود...برای پدر.... گفت، ازعشق دلش و گفت که عاشق دختر رعیت زاده شده.... گفت که با همان نگاه اول دل از کف داده و حال ازدواج وتشکیل خانواده به سرش زده....
باقرخان با شنیدن حرفهای پسر دردانه اش خون خودش را میخورد ومدام با کف دست بر زانویش میزد و زیر لب لااله الاالله میگفت اما از راه مهر پدرانه وارد شد وبه اوگوشزد کرد که او ارباب زاده است و دست روی هر دختر زیبا و تحصیل کر
ده و اعیونی و فرنگ رفته ای که بگذارد جو
اب رد نمیشنود,گفت حتی حاضراست به نزد سردارسپه بیاید ودختر سردار را برای یوسف میرزا خواستگاری کند و حتی گوشزد کرد که بسیاری از خان های اطراف با زبان بی زبانی خواهان دامادی یوسف میرزا هستند و از طرفی وصلت پسرش را بایک رعیت زاده ننگ میدانست...اخه باقرخان ,خان چندین پارچه آبادی را چه به وصلت با دختر عبدالله رعیت که تمام عمرش را در تپاله وپشکل دام دست و پا زده
اما این حرفها برای یوسف میرزا چون کوبیدن میخ درسنگی آهنین بودو باقر خان درک نمیکرد دلی که درپی عشق لرزید وفرو ریخت فقط با وصال است که دوباره بنا خواهد شد....
یوسف میرزا باهمان تحکم نظامی اش علم مخالفت با اورا برافراشت وپادرون یک کفش کرد تابه بتول برسد....
و رو به پدر گفت:پدر جان بزرگتری,زحمتم را کشیدی,احترامت واجب اما دل من هیچ سرش نمیشود جز انچه که میطلبد وباید به خواسته اش برسد. من در عمرم سفرهای زیادی داشتم ، با بزرگان زیادی حشر و نشر داشتم ،در مجالسی بودم که دختران زیبایی ، چشم به دنبالم داشتند اما هیچ کدام نتوانست نظر من را به خود جلب کند...این..این دخترک...دختر نیست...پری آسمان است...فرشته ای در روی زمین است...یا قبول میکنی و من به خواسته ی دلم میرسم و سرو سامان میگیرم ، یا میروم و دیگر پشت سرم را نگاه نخواهم کرد.
باقرخان کارد میزدی خونش در نمیامد از ناچاری بلند شد و درحالیکه به سمت حیاط عمارت میرفت بلند بلند با خود حرف میزد ,حالا برای من عاشق شده آنهم عاشق دختر بی کس و کار عبدالله رعیت .... خدایا این چه مهریست که در دلش گذاشتی؟ لااقل چاره کار را هم نشانم بده....
نوکرها باشنیدن این کلام باقرخان گوشهایشان تیز شد وسر از کار یوسف میرزا درآوردند.
کم کم راز خان زاده دهان به دهان شد واز فردی,به فردی دیگر از خانه ای به خانه دیگر به طوری که شب نشده کل ابادی خبر جدید و شگفت انگیز خانزاده را شنیدند و به گوش عبدالله هم رسید....
#براساس واقعیت
#ادامه دارد ....
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🌺🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
#قسمت_شش
♥️عشق پایدار♥️
عبدالله ازشایعه ای که در آبادی پیچیده بود ودهان به دهان میگشت با ماه بی بی مادربتول صحبت کرده بود و از اوخواست تا این شایعه به واقعیت نرسیده وقاصدهای ارباب به خانه ی عبدالله نیامده اند چاره ای بیاندیشد………خانه ی اربابی ملتهب و خانه ی عبدالله ملتهب تراز آن بود,دل یوسف میرزا در تب و تاب رسیدن به بتول ، دخترک زیبای رعیت زاده بود و دل بتول از همه جا بی خبر در پی یار دیرینش ,عزیز تازه از سفر برگشته اش بود.
ماه بی بی, بیقرار تراز همیشه به سمت تنور رفت و ته مانده های خمیر را چانه گرفت وبا صدای بلند بتول را به بیرون خواند,بتول با شنیدن صدای مادرش با سرعت از اتاق بیرون امد وگفت:مادر,چی شده؟
ماه بی