گمشده ام رو پیداکردم. -امیدوارم پشیمون نشی -نمیشم خیالتون راحت پویا درحالی که لبخند میزد ,گفت : -پس بهتره بریم داخل ,بفرمایید حق تقدم با خانمهاست 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده زفاطمی(تبسم) پارت بیست ششم هردو باهم به داخل برگشتیم .همه از زود آمدن ما تعجب کردند و به ما نگاه می کردند. عمواحمدگفت :پویا جان همه ی حرفاتون رو زدید .فکرکنم بهتربود یه خورده بیشتر باهم صحبت می کردید هرچی باشه حرف یک عمر زندگیه الکی که نیست. پویا که از خجالت سرش را پایین انداخته بود فقط لبخندی زد و رفت روی مبل کنار عمو احمد نشست .خاله محیا هم نگاهی به من کرد و گفت : -عروس خانم نظر شما چیه؟ نگاهی به والدینم کردم و گفتم : -هرچی پدر و مادرم بگن .من حرفی ندارم -پدر و مادر عروس خانم نظر شما چیه؟پسرم رو به غلامی قبول میکنید؟ -پدرم نگاهی به من انداخت و گفت : -آقا پویا سرورماست.مبارکه ان شاءالله همگی دست زدند .من هنوز باورم نمیشد که سرنوشت زندگی را به این زیبایی برایم رقم بزند . نگاهی به پویا انداختم خوشحالی در چهره اش موج زد با خود آرزو میکردم که بتوانم پویا را در تمام طول زندگیمان همان طور شاد و باطراوت نگه دارم .با صدای پریا به خودم آمدم که میگفت: -عروس خانم بفرمایید شیرینی -ممنون عزیزم .نمیخورم -یک دونه بردار بخاطر دل داداش مهربونم -باشه مرسی پریاجان.ان شاءالله عروسیت عزیزم پدرم و عمو تاریخ عقد و عروسی را مشخص کردند.طبق نظر بزرگترها قرارشد نیمه شعبان مراسم عقد و عروسی برگزاربشه بعد از اینکه تاریخ مشخص شد خاله محیا گفت : سلاله جان ,آقا عماد اگه اجازه بدید میخوام با این انگشتر که پویا جان به عنوان هدیه برای عروس خانم خریده عروس گلمو نشون کنم پدرم گفت :اجازه ماهم دست شماست سپس رو به پویا گفت: -پویا جان از این به بعد مثل پسرم می مونی و میتونی هروقت دلت خواست اینجا بیای تا هم ثمین رو ببینی و هم باهم صحبت کنیدولی تا روزی که عقد نکردید نمیخوام پشت سر دخترم حرف و حدیثی پیش بیاد.منظورمو فهمیدی؟ -بله عموجان,حق با شماست.من هم نمیخوام پشت سر ثمین خانم حرفی پیش بیاد که باعث ناراحتی ایشون بشه و بهتون قول میدم که نگذارم چنین اتفاقی بیفته. عمواحمد که از حرفهای پدرم متعجب شده بود گفت: -عماد خیلی داری سخت میگیری هرچی باشه این بچه ها دیگه باهم نامزد شدن . باتوجه به عرف جامعه بیرون رفتن بچه ها باهم البته با اجازه بزرگترها فکرنکنم ایرادی داشته باشه,درضمن بچه ها باید از فردا به فکرخرید و آماده کردن وسایل خونه اشون باشند,نمیشه که؟ -احمدجان طوری که من فهمیدم پویا جان طرفدارهای زیادی داره که ممکنه وقتی بچه ها باهم تو خیابون هستند ازشون عکس بگیرن و کلی شایعه بی سر و ته درست کنند.به نظر من بهتره که بین بچه ها صیغه محرمیت یک ماهه خونده بشه تا اونا راحت تر بتونن باهم برن خرید.نظرتون چیه؟ همگی به نشانه موافقت شروع کردند به دست زدن و من همه ی حواسم به پویا بود که چشم ازمن برنمیداشت.خاله محیا صدایم زد و گفت : -ثمین جان بیا پیش پویا بشین تا صیغه محرمیت خونده بشه درحالی که ضربان قلبم به شماره افتاده بود از روی مبل بلندشدم و رفتم کنارپویا نشستم .پدرم شروع کرد به خواندن صیغه محرمیت و پویا چشم دوخته بود به من و لبخند میزد و من هم که وجودم سرشاراز عشق به پویا بود .چشمانم رابستم و به آینده فکرکردم ,با صدای تبریک گفتن مادرم به خودم آمدم و گفتم: -ممنون مامان جان بعد از اینکه همه خانواده به من و پویا تبریک گفتند ,خاله محیا انگشتر را به پویا دادو گفت : -پویا جان حالا که محرم شدید دیگه لازم نیست من عروست رو نشون کنم .بگیر خودت دستش کن. -چشم مامان البته با اجازه عمو و خاله پدرم که میخندید گفت: -ایرادی نداره پسرم پویا دستم را گرفت و انگشتر را به انگشتم کرد .در آن لحظه حس آرامش تمام وجودم را فراگرفت .خیلی آهسته به پویا گفتم: -ممنونم پویا جان انگشتری که خریدی واقعا زیباست -خواهش میکنم عزیزم قابل شما رو نداره خاله محیا به من گفت : -عروس خانم!نمیخوای واسه مادرشوهرت چایی بیاری.هرچی باشه چایی شب خواستگاری یک چیز دیگه است,مخصوصا واسه آقای داماد و مادرشوهر با حرف خاله همه بلند خندیدند 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_بیست_هفتم من از روی میل بلند شدم تا به آشپزخانه بروم و چایی بریزم .پویا هم پشت سر من ایستاد تا او هم همراهم بیاید که عمو احمد گفت : -کجا پویا خان!نترس ثمین فرارنمیکنه میخواد بره چایی بیاره.بهتره شما منتظر بمونی پویا که از خجالت گونه هایش سرخ شده بود سرجایش نشست و گفت : -میخواستم بهشون کمک کنم اخه پریا در جواب برادرش گفت -باباجون چرا داداشمو اذیت میکنید .راست میگه دیگه فقط هدفش کمک کردن و کنار ثمین موندن و جدانشدن بود همین.طفلک داداشم چطور انتظاردارید این غم هجران رو تاب بیاره .درست نمیگم ثمین جان؟؟ نگاهی به پویا کرد