توانست باشد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهــرابانو💗 شب وقتی روی تختم دراز کشیده بودم به امروز فکر می کردم. به کارهای خوبی که انجام دادیم. به حال خوبی که از این کارها گرفته بودم. گوشی ام را چک کردم. چند پیام از مینو داشتم که از بی معرفتی گفته بود. نیشخندی زدم و بدون جواب به سراغ پیام بعدی رفتم. پیام بعدی از نرگس بود. باورم کردنی نبود تصوری که من از یک دختر چادری و مذهبی داشتم با نرگسی که الان می دیدم! همیشه فکر می کردم دختر های مذهبی زیادی خشک اند! بلد نیستند بخندن یا بخندونن... فکر می کردم با هر بار دیدنشون کلافه بشم. ولی الان نرگس و دوستانش کاملا برعکس تصوراتم بودند. نرگس زیادی با مزه وگرم بود. خوش خنده بود و باعث خندیدن دوستانش میشد. همیشه شوخی های بامزه ای می کرد که ادم دلش می خواست بازهم؛ هم صحبتش باشد. پیامش را باز کردم که من و ملوک را برای برگزاری جلسه ی دعا دعوت کرده بود. - چرا ملوک دیگر؟ اول پیش خودم گفتم به ملوک چیزی نگویم و تنها بروم. ولی اگر بی بی سراغش را گرفت چه بگویم؟ حالا اگر من گفتم ولی ملوک نیامد چه کنم؟ ولی در هر صورت درستش این بود که با ملوک صحبت کنم. از اتاق بیرون آمدم تا موضوع را به ملوک مطرح کنم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهــرابانو💗 شب وقتی روی تختم دراز کشیده بودم به امروز فکر می کردم. به کارهای خوبی که انجام دادیم. به حال خوبی که از این کارها گرفته بودم. گوشی ام را چک کردم. چند پیام از مینو داشتم که از بی معرفتی گفته بود. نیشخندی زدم و بدون جواب به سراغ پیام بعدی رفتم. پیام بعدی از نرگس بود. باورم کردنی نبود تصوری که من از یک دختر چادری و مذهبی داشتم با نرگسی که الان می دیدم! همیشه فکر می کردم دختر های مذهبی زیادی خشک اند! بلد نیستند بخندن یا بخندونن... فکر می کردم با هر بار دیدنشون کلافه بشم. ولی الان نرگس و دوستانش کاملا برعکس تصوراتم بودند. نرگس زیادی با مزه وگرم بود. خوش خنده بود و باعث خندیدن دوستانش میشد. همیشه شوخی های بامزه ای می کرد که ادم دلش می خواست بازهم؛ هم صحبتش باشد. پیامش را باز کردم که من و ملوک را برای برگزاری جلسه ی دعا دعوت کرده بود. - چرا ملوک دیگر؟ اول پیش خودم گفتم به ملوک چیزی نگویم و تنها بروم. ولی اگر بی بی سراغش را گرفت چه بگویم؟ حالا اگر من گفتم ولی ملوک نیامد چه کنم؟ ولی در هر صورت درستش این بود که با ملوک صحبت کنم. از اتاق بیرون آمدم تا موضوع را به ملوک مطرح کنم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 با این که بعد از مراسم خواستگاری از سکوتش خجالت می کشیدم ولی از اینکه هیچ اجبار و اعتراضی برای ازدواجم با محمود نکرده بود متعجب و خوشحال بودم. ملوک در سالن جلوی تلویزیون نشسته بود. روی مبل روبه رویش نشستم و بی مقدمه گفتم: - محله ی قدیمی مان را یادتان هست؟ ملوک با سوالم سرش را به طرفم چرخاند و گفت: - آره که یادم هست! من و حاج آقا آن محله را خیلی دوست داشتیم. حالا چی شده یادی از گذشته کردی؟ - من چند روز پیش ناخواسته، شاید از روی دلتنگی به آنجا رفتم. توی پارک جلوی خانه ی قدیمی خودمان نشسته بودم که با بی بی آشنا شدم چند بار دیگر هم به آن مسجد رفتم که هر بار با بی بی و نوه اش همراه شدم. حالا ما را به دعا دعوت کردند. مشخص بود ملوک از حرف هایم چیز زیادی متوجه نشده بود. دختری که خیلی وقت بود کاری به دعا و نماز نداشت حالا چه شده بود این حرفها را می گفت؟ ملوک کوتاه گفت: - بی بی کی هست؟ گفتم: - درست نمیشناسم ولی از قدیمی های محله هست. در کمال ناباوری ام ملوک رنگ چهراش عوض شد و لبخند دلچسبی را چاشنی لبهایش کرد و گفت: - چه عالی حتما می رویم! من هم دلم برای آن محله و آدم های باصفایش تنگ شده بود. تازه بیایم ببینم بی بی که می گویی کی هست که احتمالا دوست جدیدت شده! خندیدم و گفتم: - بله بی بی دوست جدیدم هست. 🍁 نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 فردا قرار بود برویم خانه ی بی بی من هرچه دنبال لباس مناسب گشتم پیدا نکردم. ناراحت یه گوشه نشسته بودم که ملوک متوجه کلافگی ام شد و پرسید: - چرا ناراحتی؟چیزی شده؟ - گفتم: - آره نمی دانم فردا برای دعا چه بپوشم. اصلا لباس هام مناسب نیستند! ملوک چند روزی بود که رفتارش خیلی بهتر شده بود با محبت بهم گفت: - عصری برو برای خودت خرید کن هر لباسی که فکر می کنی مناسب هست را بخر ؛ سعی کن نماینده ی برازنده ای برای پدرت باشی. ا