🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 جلوی پاساژ بزرگی که نزدیک کلاس ماهان بود ایستادیم. مغازه های مجلل و لباس های گران قیمت و زیبا به چشم می آمدند. ولی چیزی که من می خواستم نبود. رو کردم به ملوک و گفتم: - این ها که مثل لباس های خودم هستند. شلوار نودسانتی و مانتوی حریر جلوباز را که خودم دارم. این هارا که نمی توانم فردا بپوشم. ملوک گفت درسته بهتره بریم یک جای بهتر... این بار جلوی مغازه ی بزرگی ایستادیم که سر در آن تابلوی" حجاب برتر" نصب شده بود. با دیدن اسم مغازه امیدوار شدم. با حال بهتری همراه ملوک به مغازه رفتم. کلی مانتو های رنگی خوشکل داخل مغازه بود رنگ شاد مانتوهای بلند وپوشیده، روسری های گلدار و سنجاق های قشنگ نظرم راجلب کرد. بعد از کلی گشتن بین اجناس بالاخره چند دست مانتو و شلوار به رنگ های شاد همراه روسری ست برداشتم. ملوک برای هر روسری یک سنجاق خوشکل هم برداشت توی دلم گفتم: - من که بلد نیستم از این ها استفاده کنم. ولی وسوسه شدم که امتحان کنم. با دیدن گلهای قشنگشون سر ذوق آمده بودم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 وقتی رسیدم خانه خیلی خسته شده بودم. ولی خوش رنگی لباس هایم و مدلشان برای من جالب و جدید بود. دوست داشتم تک تکشان را دوباره بپوشم. مثل بچه ها برای داشتن لباس نو ذوق کرده بودم. امروز قرار بود برای دعا آماده شوم. داشتم به لباس های جدیدم نگاه می کردم که در اتاق به صدا درآمد. - رها جان هنوز آماده نشدی؟ دیر می شود! - نمی توانم انتخاب کنم. ملوک نگاهی به من کرد و گفت: - می توانم کمکت کنم - حتما... خیلی هم عالی... - به نظرم این مانتوی سورمه ای که گلهای آبی را روی آستین و پایین لباس دارد را می توانی بایک روسری آبی آسمانی سِت کنی. رنگ آبی به چهره تو خیلی هم می آید عزیزم بااستقبال از حرفش مانتوی سورمه ای راپوشیدم و روسری آبی ام را روی سرم انداختم. ملوک آرام کنارم آمد و گفت: - خیلی خوشکل شدی! خیلی تغییر کردی! ولی این گیره ها را هم خریده ایم استفاده نمی کنی؟؟ گفتم: آخه من تا حالا از این ها استفاده نکردم. چه جوری بزنم؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 ملوک با لبخندی مادرانه به طرفم آمد و رو به روی من ایستاد و گفت: - بهتر هست اول موهایت را جمع تر کنی تا از اطراف روسری بیرون نریزد. کش مویی ام را دوباره باز کردم وبستم و موهایم جمع تر شدند. روسری را روی سرم صاف کرد و گیره را زیر آن زد. بر حسب عادت دوطرف روسری ام را به دوطرف شانه ام انداختم. ملوک من را به طرف آینه چرخاند وگفت: - بفرما به همین راحتی این وسیله ی کوچک می تواند از سُر خوردن روسریت جلوگیری کند . خودم را که در آینه دیدم احساس خوبی داشتم. باور کردنی نبود رهایی که خیلی وقت ها بی پروا و شلخته لباس می پوشید. لباسهای جلفی که فقط برای جلب توجه و تقلید از دوستان بوده الان اینجا با این تیپ شیک و پوشیده و محجوب ایستاده باشد . ملوک کنار گوشم آرام گفت: - می دانم الان پدرت هم به داشتنت افتخار می کند باید برای دخترم اسپند دود کنم. این برای اولین بار بود که ملوک من را دخترم صدا می کرد شاید در کودکی گفته باشد ولی تا جایی که یادم هست من را فقط با اسم صدا می زد. روبه ملوک گفتم: - چرا هیچ وقت شکایتی از لباس پوشیدنم نمی کردید؟ - همیشه دعا می کردم که به حق خانم فاطمه ی زهرا، به این نتیجه برسی که "دُر" گرانقدری هستی و با ارزش... عزیزم پوشش مثل صدفی ست که از مروارید وجودت محافظت می کند. خودت باید به این درک برسی. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهــرابانو💗 به محله ی قدیمی رسیده بودیم. محله ای که نه تنها من، مشتاق دیدارش بودم بلکه ملوک هم با دیدنش یادِ خاطرات خوبِ گذشته افتاده بود. به خانه ی بی بی که رسیدیم ملوک با تعجب گفت: - اینجاباید بریم!؟ گفتم: - بله، چرا مگر شما صاحب خانه را میشناسید؟ هنوز حرفم را کامل نگفته بودم که صدای بی بی آمد. رها دخترم خوش آمدی... من به طرف بی بی رفتم و او را در آغوش گرفتم. بعد از سلام واحوال پرسی دیدم ملوک هم دست بی بی را گرفته و گرم احوال پرسی می کند. متوجه شدم که سالهاست همدیگر را میشناسند. نرگس که صدای ما را شنید مثل همیشه باخوش رویی به استقبال ما آمد. بی بی با تعارف ما را به مجلس دعوت کرد. خانه کوچکی که در عین قدیمی بودنش بسیار با صفا، که جمعیت زیادی را برای دعا در خودش جای داده بود. مردمی سنتی و با صفا که با برخورد گرم و محترمشان از ما استقبال کردند. وقتی بی بی من را دختر حاج آقا علوی معرفی کرد. زن ها جور دیگر