تو چه طور زود نوشتی؟ دیدی عمو همه کاره بود! اصلا این عمو یک راهنمایی نکرد! اصلا نگفت که از کجا بیشتر باید بخوانم! اصلا سوال می کردم جواب سربالا می داد... حالا صبر کن شب خانه بیایید من می دانم و او... همین الان ده کیلو بادمجان می خرم از امشب تا آخر هفته باید نهار و شام بادمجان بخوریم... دیگر نمی توانستم خنده ام را کنترل کنم با خنده گفتم: - به جان خودم الان سکته می کنی آرام باش! حالا چرا اینقدر بادمجان قرار هست بخری؟ نکند می خواهی لیته درست کنی؟ - نه عمو حساسیت شدید دارد کهیر می زند تاوان پنهان کاری را باید پس بدهد. - بروم برایت آب بیاورم شاید آرام تر شدی و رحم کردی... - نه آب نمی خواهم من را به خانه می رسانی؟ - حتما، حالا چرا عجله داری؟ - می خواهم زودتر از عمو به خانه برسم تا بی بی را خوب آماده کنم دست تنها حریفش نمیشوم عمو قانون و فلسفه های پر پیچ و خمی دارد. - پاشو، پاشو برویم خدا به عمویت رحم کند... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 آخرای امتحان بود تقریبا بیشتر شرکت کننده ها از سالن بیرون آمده بودند که نرگس هم با قیافه ای درهم از سالن خارج شد به طرفش رفتم به محض دیدنم و نزدیک شدنش مثل بمب منفجر شد. - چقدر خوانده بودم! چقدر سوالات سخت بود! تو چه طور زود نوشتی؟ دیدی عمو همه کاره بود! اصلا این عمو یک راهنمایی نکرد! اصلا نگفت که از کجا بیشتر باید بخوانم! اصلا سوال می کردم جواب سربالا می داد... حالا صبر کن شب خانه بیایید من می دانم و او... همین الان ده کیلو بادمجان می خرم از امشب تا آخر هفته باید نهار و شام بادمجان بخوریم... دیگر نمی توانستم خنده ام را کنترل کنم با خنده گفتم: - به جان خودم الان سکته می کنی آرام باش! حالا چرا اینقدر بادمجان قرار هست بخری؟ نکند می خواهی لیته درست کنی؟ - نه عمو حساسیت شدید دارد کهیر می زند تاوان پنهان کاری را باید پس بدهد. - بروم برایت آب بیاورم شاید آرام تر شدی و رحم کردی... - نه آب نمی خواهم من را به خانه می رسانی؟ - حتما، حالا چرا عجله داری؟ - می خواهم زودتر از عمو به خانه برسم تا بی بی را خوب آماده کنم دست تنها حریفش نمیشوم عمو قانون و فلسفه های پر پیچ و خمی دارد. - پاشو، پاشو برویم خدا به عمویت رحم کند... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 امروز از صبح دلم می خواهد به نرگس زنگ بزنم تا بپرسم دیروز با عمویش چه کرد ولی هم خجالتم میشد هم احساس می کردم در موردم فکر هایی بکند که دوست ندارم. کلافه و بی حوصله جلوی تلویزیون نشسته بودم. همان طور که کانالها را بالا و پایین می کردم کانالی پیدا کردم که مشهد الرضا را نشان می داد و چه آهنگ قشنگی را می خواند دلم هوای روزهای مشهد را کرد. گوشی ام را برداشتم تا چند عکسی را که از مشهد داشتم ببینم. پیش خودم گفتم بهتره کلیپی درست کنم ولی عکس هایم کم بود برای نرگس پیام گذاشتم بعد از احوال پرسی از او خواستم تا اگر عکسی از مشهد دارد را برای من بفرستد. به ده دقیقه نکشید که پیام نرگس را دریافت کردم. چند عکس را برایم فرستاد. بازشان کردم بیشتر از گنبد گرفته بود ولی بازهم خوب است. دربین عکس ها ؛ عکس عمویش راهم فرستاده بود. مثل اینکه اگر خودم هم می خواستم خوددار باشم تقدیر نمی گذاشت برای اولین بار بود که صدای تپش قلبم را میشنیدم. یکی از عکسها از پشت سربود ولی یکی دیگر نیم رخش را نشان میداد. همین عکس کافی بود که لبخندی روی لبانم شکل بگیرد. در دلم از این همه بی پروایی ناراحت بودم ولی خوشحال هم بودم که بی خجالت و غیر مستقیم می توانم سید را خوب ببینم. چون در حالت عادی که فقط مو هایش قابل روئیت است بس که سرش را پایین میگیرد بی توجهی او نصبت اطرافیانش واقعا کلافه کننده هست. احتمالا زندگی با این جور آدم های خشک خیلی سخت است. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 امروز صبح حال خوبی داشتم پیش ملوک رفتم از او خواهش کردم باهم سر مزار حاج بابا برویم ملوک هم کلی استقبال کرد چون خیلی وقت بود همه باهم پیش پدر نرفته بودیم. عصر آماده شدم. در حال درست کردن چادرم بودم که ملوک همراه ظرف حلوایی با بوی گلاب، که با پودر نارگیل و خلال پسته تزئین شده بود آمد. چشمم که به ظرف توی دستش افتاد لبهایم به حرکت درآمد و بدون پیش بینی گفتم: - ممنونم. - برای چی عزیزم - برای همه چیز برای اینکه هنوز هم مثل قبلا به فکر پدرم هستید... برای اینکه من را با تمام مشکلاتم تحمل کردید... برای اینکه الان همراه و پشتیبانم هستید کنار شما احساس تنهایی نمی کنم. ممنون برای تمام زحمتاتون ملوک جلو آمد و پیشانی