ردم رامین خوش گذرون با همچین خانمی بیاد مسافرت _دست رو دلم بزار که خونه رفیق _چرا چیزی شده؟ _واقعیتش این آلبرتینو چشمش ثمین رو گرفته . خبرداری که قراره باهاش یکذمعامله تجاری بزرگ کنم.گیر داده یک روز بزارم با ثمین تفریح کنه.هرچی بهش گفتم بابا این از اون دخترایی که میشناسی نیست ولی تو کتش نمیره.پاشو کرده تو یه کفش که یا تجارت یا ثمین . خودت که خبر داری سالهاست عاشق خواهرش کریستیانا هستم.مجبور شدم قبول کنم این شد که اومدیم اینجا.الانم تو رستوران منتظرما هستند .خوشحال میشم باهم بریم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_صد_نهم باورم نمیشد .مرد من انقدر پست و بی غیرت باشد که مرا مثل یک کالا با دوستش معامله کند . اشکانم بدون اجازه روی گونه هایم جاری شد .سریع پاکش کردم ولی از نگاه تیزبین مانی دورنماند.مانی رو به رامین کرد و گفت: _چطوره تا اونجا من با ثمین بیام تو با کلارا بری از بس مثل کنه چسبید بهم خسته شدم. رامین لبخند کثیفی زد و گفت : _چی بهتر از این . بعد دست کلارا را گرفت و راه افتاد . مانی رو به رویم ایستاد .تو چشمانم نگاه کرد و گفت: _بخدا یک قطره اشک بریزی دودمانشو به باد میدم تا حدمرگ میزنمش فهمیدی؟ وقتی متوجه خارج شدن رامین و کلارا از هتل شدم خودم را تو آغوش امن برادری انداختم که شاید تازه پیدایش کرده بودم ولی درحقم برادری کرده بود در همان چندساعت کوتاه آشناییمان.به او گفتم: _دارم دق میکنم داداش .بدنم داره میترسه از لرز.میبینی چقدر بدبختم.مرد زندگیم چقدر پست بوده و من نفهمیدم. -الهی داداش فدات شه.تو خوشبختی خواهری.نمیزارم بدبخت بشی.ثمین جان نترسیا خودم هواتو دارم .اشکات بیشتر بریزه قاطمی میکنم.میرم پدر هردوشون رو در میارم.بیا بریم عزیزم الان رامین بهمون شک میکنه. باهم از هتل خارج شدیم.به جایی که رامین گفته بود رفتیم.مانی به سمت چپم اشاره کردو گفت: _بیا از این طرف عزیزم .فقط محکم باش _باشه سعیمو میکنم. _افرین خواهری باهم به سمت رامین و کلارا رفتیم. کلارا از بازوی رامین آویزان شده بود. مردی دیگر به همراه یک دختر جوان کنار انها نشسته بود.کنارمانی نشستم . آلبرتینو به من چشم دوخته بود.هرچه بیشتر میگذشت بیشتر از نگاه کثیفش حالم بد میشد.زیر میز دستم را روی پایم گذاشتم و ناخن هایم را از حرص به کف دستم فشار میدادم. دست مانی روی دستم نشست ودستم را از حالت مشت خارج کرد.بهش نگاهی کردم .مانی چشمانش را باز و بسته کرد به معنای اعتماد به او و نقشه اش. بعد صرف صبحانه که من چیزی از ان نفهمیدم از بس نگاه کثیف آلبرتینو روی من بود. قرارشد به مکان های دیدنی ونیز برویم . جلو در رستوران آلبرتینو به سمتم آمد و به ایتالیایی به رامین گفت: _رامین تو با کریستینا برید .منم با ثمین میرم. -یادت باشه قول دادی اگه خودش نخواست باهات بیاد کاری به کارش نداشته باشی -سرقولم هستم .بدون من از تو وحشی جذابترم. بعد هردو به این زذالت خود خندیدند. حالت تهوع گرفته بودم و سرم گیج میرفت. آلبرتینو میخواست دستم را بگیرد که کلارا سریع خودش را به آلبرتینو رساند و با عشوه گفت : _این خانم حالش خوب نیست چطوره ایشون کمی استراحت کنند و من و شما باهم وقت بگذرونیم بعدش که حالش خوب شد میتونید باهم باشید آلبتینو که در برابر عشوه ها و طنازی های کلارا کم آورده بود گفت: _فکرخوبیه عزیزم رو به من کرد و گفت: _عشقم تو برو تو هتل استراحت کن .فردا میریم همه جای ونیز رو بهت نشون میدم. مانی سریع گفت: _پس من ایشون رو تا هتل میرسونم. _اوکی شب میبینمتون آلبرتینو با کلارا رفت.کم کم سرم گیج رفت و در حال افتادن بودم که مانی مرا گرفت و کم کم چشمانم بسته شد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_صد_دهم وقتی چشمانم را باز کردم در یک اتاق سفیدبودم. نور چشمانم را اذیت میکرد. سرم را به سمت چپ برگرداندم که متوجه مانی شدم که روی مبل اتاق خوابیده بود .تشنه ام بودمیخواستم لیوان رو بردارم که از دستم افتاد و هزارتیکه شد. مانی از خواب پرید و هراسان به سمتم آمد و گفت: _خوبی خواهری؟ _خوبم. ببخشید بیدارت کردم فقط تشنه شدم.اینجا کجاست؟ _الهی فدات شم الان بهت اب میدم .اینجا بیمارستانه .چندساعته بی هوشی .میدونی چی کشیدم تو این چند ساعت.دکترت گفت بخاطر شوک عصبیه. _خدا نکنه. مانی یک لیوان برداشت .کمی اب در ان ریخت.بهم کمک کرد بشینم و بعد لیوان آب را نزدیک دهانم آورد .لیوان را از او گرفتم و کمی نوشیدم.بهش گفتم: _ممنون.راستی رامین چی شد؟ خبر داره من بیمارستانم؟ -اسم اون عوضی رو نیار که دلم میخواد تیکه تیکه اش کنم .بهشون گفتم حالت بد شده آوردمت بیمارستان نگران نباشه.اون بی غیرت هم حرفی زد که اگه الان کنارم بود گردنشو شکسته بودم.ببین چی میگم ثمین ,من به کلارا سپردم که آلبرتینو رو سرگرم کنه.اون رامین عوضی هم که سرش گرم عشقشه.من میرم