.بی طاقت ترم نکن.واسه عید پیشتم خواهری
_کاش تو و خاله و عمو پیشم بودید .تنهایی خیلی سخته .خانواده نداشتن خیلی سخته
_میایم عزیزم .باباشون کارهاشون جور نشه من حتما میام .چندتا پرونده وکالت دارم که چیزی نمونده تا بسته بشه.بعدش کلا میام ایران پیش ابجی خانم.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_صد_شانزدهم
با نگرانی و اضطراب پرسیدم:
_از رامین چه خبر؟
_هیچی در به در دنبالته.
دیروز دیدمش میگفت خان بابات مجبورش کرده که اگه نصف ارثش رو میخواد باید غیابی طلاقت بده.
_نصف ارثش؟
_اره نصفش .اونم بخاطر اینکه طلاقت بده وگرنه همون رو هم نمیخواسته بده.
_رامین قبول کرده؟
_چاره ای نداره.
بدجور دور از جون گاو ,تو گل گیر کرده.
چندوقت پیش قمار کرده همه دار و ندارش رو به باد داده.
الان مجبوره اون ارث رو بگیره تا بتونه بدهیاشو بده
_زندگیم بخاطر یه آدم بی لیاقت تباه شد حالا چرا دنبال من میگرده؟
_نگران نباش خدا تقاصشو گرفته.
دنبالت میگرده تا تلافی کنه ولی اصلا غصه نخور وقتی من بیام اونجا نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره .
یه بلایی به سرش بیارم اون سرش ناپیدا .
فعلا منتظرم برگردم ایران تا بعد.پدرشو درمیارم تو نگران هیچی نباش.
_منتظر اومدنتم داداش.
_میام فقط زحمت بکش یه عروس خوب واسه ننم پیدا کن شاید تو بتونی واسم آستین بالا بزنی
_الهی فدات شم تو بیا.من خودم واسه خاله یه عروس تو دل برو و ناز پیدا میکنم.
_ای به چشم. انرژی مضاعف گرفتم جون تو.از فردا بار و بندیل میبندم و کارامو راست و ریست میکنم تا شب عید اونجا باشم.
_به پا از هول حلیم نیفتی تو دیگ.چه هول هم هست؟
_تو نگران نباش .پاشو پاشو برو دنبال یه دختر خوب ,منم برم پی زندگیم.
_چشم تو جون به خواه کیه که بده
_چشمت روشن به جمالم خواهر
هردو خندیدیم و بعد خداحافظی کردیم.
بخاطر وجود مانی تو زندگیم که یک نعمت بزرگ بود دو رکعت نماز شکر خوندم.
کبری خانم برای شام صدایم کرد و من با انرژی که از حرفهای مانی گرفته بودم به آشپزخانه رفتم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_صد_هفدهم
_باباااااا.تو رو خدا نرو.باباااا
_باورم نمیشه دخترم بهم اعتماد نکرده.من پدرت بودم ثمین.تو منو چطوری شناختی که باور کردی
-بابا من حالم بود.عقلم رو از دست داده بودم بابا ببخش منو
_تا حالا دیدی من خطا برم.عشق منو به مادرت دیدی و باور کردی.
_بابا غلط کردم باباااااا هوای این خونه بدون شما خیلییی دلگیره.بابا برگردید قول میدم جبران کنم
_من دیگه باید برم .مواظب خودت باش ثمینم.
_بااااابااااااا تنهاااااام نزار بابااااااا
_دوست دارم دخترم دوست دارم
با صدای اذان وحشت زده از خواب بیدارشدم.
عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود.
خوابی که تلنگری شد برای اینکه به فکر اثبات بی گناهی پدرم باشم.
میدانم اگر زنده بود و میفهمید خیلی از من ناامید میشد چون همیشه معتقد بود یا مومن باید باهوش باشه.
.من با تصمیمات عجولانه و بدون فکرم زندگی همه خانواده را نابود کردم.
توی آن لحظه فقط خدا میتوانست آرامم کند.
وضو گرفتم و سجاده پدر را پهن کردم ,مثل همیشه بودی عطر محمدی میداد.
چادر نماز مادر را طبق عادت همیشگی پوشیدم و به نماز ایستادم.
بعد از نماز از خدا خواستم تا کمکم کند تا بتوانم بی گناهی پدرم را ثابت کنم.
بعد ازنماز به حیاط رفتم و کمی قدم زدم و فکرکردم .
تنها راه پیدا کردن خانم دکتر عمو احمد بود ولی من دلم نمیخواست با این حال و اوضاع با انها رو به رو شوم,باید یه فکر دیگه میکردم.
ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد تنها راه پیدا کردنش این بود که به سازمان نظام پزشکی مراجعه کنم.
میان خوشحالی کردن از کشف راه جدید یکباره یادم امد که من حتی اسم او را هم نمیدانم.
مجبور بودم با خان بابا تماس بگیرم .
خوشحال از پیداکردن راه حل بی گناهی پدرم به داخل ساختمان رفتم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_صد_هجدهم
کبری خانم مشغول آماده کردن صبحانه بود.
به سمتش رفتم و گونه تپلش را بوسیدم و گفتم:
_سلام صبح بخیر کبری جونم
کبری خانم با مهربانی نگاهی به من کرد و گفت:
_سلام به روی ماهت عزیزم .صبح تو هم بخیر دخترم.برم یه ایپند دود کنم .دخترم امروز انقدر خوشحال و سرحاله چشم نخوره.
بلند خندیدم و گفتم:
_کبری جون کی میخواد من تحفه رو چشم بزنه اخه
کبری خانم در حالی که اسپند دود میکرد,گفت:
_ماشاءالله امروز انقدر روحیت خوبه میترسم خودم چشمت بزنم.
همانطور که زیر لب ذکر میگفت و صلوات میفرستاد,اسپنددودکن را روی سرم می چرخاند.
بعد از صرف صبحانه که همراه بود با حرص خوردن های کبری خانم و خندیدن های من,به اتاقم رفتم تا با خان بابا تماس بگیرم.
نگاهی به ساعت انداختم .هنوز ساعت 8 صبح بود با توجه به اختلاف ساعت ایران با ایتالیا قطعا خان بابا الان خواب بودچرا که انجا هنوز ساعت 6 هم نشده و خان بابا هم طب