جون پویا.ثمین خانم همسر دراز گوش نمیخواد بخدا.بعدشم.میترسم این بارهم از دستش بدم .جون پویا اذیت نکنید دیگه
پریا کنار گوشم گفت:
_خداشانس بده ببین چطوری واسه رسیدن بهت بال بال میزنه
لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم .عمو نگاهی به من کرد و گفت:
_ثمین بابا نظر تو چیه؟
_هرچی بابا احمدم بگه.
و این چنین شد که همگی راهی مسجد شدیم .
عمو احمد پیش نماز مسجد را خبر کرد.
من و پویا کنار هم نشستیم و حاج اقا خطبه بین ما را قرائت کرد .این چنین شد که من و پویا بعد یک سال و خورده ای به عقد هم درآمدیم و اینبار کسی جز خداوند نمیتوانست باعث جدایی ما شود.
لحظه ای که خطبه خوانده میشد وجود خانواده ام را در حالی که لبخند بر لب دارند را احساسم میکردم.
مطمئنم انها هم از اینکه من و پویا باهم ازدواج کردیم شادمان هستند.
از مسجد که خارج شدیم پویا گفت:
_بابا اگه اجازه بدید من و ثمین فردا عصر راه بیفتیم
_باشه بابا جان .مواظب دخترم باش
_چشم از جونمم بیشتر مراقبشم شما خیالتون راحت.
خاله به سمتم آمد و همان انگشترنشانی که بار اول به انگشتم کرده بود را دوباره درون انگشتم کرد.بعد از خداحافظی با همه,انها راهی تهران شدند.
پویا دستم را گرفت و بوسید سپس گفت:
_ثمینم بریم ابشار
_بریم .منم دوست دارم دوباره ببینم.
با پویا به سمت آبشار به راه افتادیم.
وقتی به همان کوچه باریک رسیدیم پویا ماشین را پارک کرد.
در حالی که دست هم را گرفته بودیم به سمت آبشار به راه افتادیم.
پویا از آرزوهایش گفت,از اینکه دلش یک خانواده پرجمعیت میخواهد .از همه لحظات سختی که بی من گذرانده بود,سخن گفت.
من نیز همه خاطرات تلخ گذشته را برایش تفگعریف کردم.
از برادر جدیدم و لطف بی کرلنش گفتم و او نیز ابراز کرد بی صبرانه مشتاق دیدار برادر و نجات دهنده من است.
از اینکه از او انتظاردارم همیشه به من و مقدساتم اعتماد کند و هیچ گاه تنهایم نگذارد,سخن گفتم.
بالاخره به آبشار رسیدیم .
پویا روبه رویم ایستاد بوسه ای بر پیشانی ام نهاد و سپس در حالی که دستم را روی قلبش نگه داشته بود گفت:
_ثمینم .بانوی زیبای من .این قلب تا وقتی توکنارم باشی میتپه.من زندگی رو بدون تو نمیخوام.در این مدت دوری انقدر درد کشیدم که دیگه توان حتی یک ثانیه دوری ازت رو ندارم.ثمینم بیشتر از گذشته ها دوستت دارم
در حالی که از این همه عشق پویا لذت میبردم,همان دستش که روی دستم بود را بالا بردم و بر ان بوسه زدم و گفتم:
_من بدون تو پر از خالیم.زندگی بدون تو برام از جهنم سختتره.تا دنیا دنیاست دوستت دارم پویای من.
پویا در حالی که دستش را دور شانه ام حلقه کرده بود گفت:
_به قول شاعر.اگر تو نبودی من بی دلیل ترین اتفاق زمین بودم /تو هستی و من محکمترین بهانه ی خلقت شدم.
_به قول شاعر ,تمان مهربانی ها را میگیرم و از ان فرشته ای میسازم همچون تو.پویای من
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💖به نام خالق عشق💖
با سلام خدمت خوانندگان رمان محکمترین بهانه
از خداوند بسیار ممنونم که کمک کرد تا بتوانم با شما عزیزان به وسیله قلمم در ارتباط باشم.
از همه دوستانی که با انتقاداتشان مرا در این مسیر همراهی کردند بسیار سپاسگذارم.
نقدهایی به رمان وارد بود که من وظیفه خودم میدانم که جوابگو باشم.
من در این داستان میخواستم
به مخاطب چندگفته را القا کنم :
1 قرارنیست همیشه مذهبی های ما زندگی بدی داشته باشند.میتوان در رفاه کامل به سر برد ولی معتقد و متدین بود چیزی که متاسفانه در فیلم ها و کتاب های ما برعکس آن هست و اغلب یک خانم نیازمند و بی بضاعت چادری است.
2 .نشان دهم که اغلب مذهبی های ما بسیار عاشق پیشه هستند و برای زن احترام خاصی قائلند و عشقشان بسیار پاک و بی آلایش است.چیزی که شما در پویا بخاطر حرف های محبت آمیزش و احترامش به ثمین مشاهده میکردید.
3.یک انسان متدین کاملا از روی احساسات تصمیم نمیگیرد .گاهی لازم است برای رسیدن تلاش کرد ,مبارزه کرد.
کاری که ثمین قصه من انجام نداد و در اخر قصه به این نتیجه رسید که باید مبارزه میکرد .
➖➖➖➖➖➖
من هدفم از این داستان نشان دادن زندگی یک دختر مذهبی با اعتقادات مخصوص به خود بود.کسی که اگر کشور ش عوض شد ولی اعتقاداتش تغیری نکرد.
امیدوارم که از داستان لذت برده باشید.ممنونم که این مدت با ما همراه بودید.
قطعا این داستان معایب خاص خودش را داشت که از دید من نویسنده مخفی مانده بود.
امیدوارم شما عزیزان با راهنمایی ها و انتقادات سازنده اتون به من کمک کنید تا در داستان های بعدی این معایب را رفع کنم.
امیدوارم در زندگی با تمام سختی ها هرگز خدا را فراموش نکنید.
عاشقانه زندگی کنید
و یادتان نرود که خداوند هیچ گاه دست از حمایت شما بر نخواهد داشت.
باتشکر❤️
این پایان ماجرا نیست....
🌸🌸🌸🌸🌸