ه ببندم وگرنه دانشگاهم شروع میشه منم حوصله ندارم و واقعا وقتم پر میشه وگر نه نمیرفتم خدا ب خیر کنه....
🍁درویش سر کویش(N.B)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان 💖
پارت 4&5
.... الان توراه تربت جام هستم( یکی از دلایلی ک این اسم رو روی این شهر گذاشتن اینه ک شیخ احمد جامی شاعر وعارف اونجا زندگی میکرده و نوادگانش هم الان اونجاهستن ودلیل دیگه هم اینه ک در گذشته ها کوه ها و ارتفاعات اطراف اون شبیه به جام بوده) رسیدم خونه با محسن براردم ک از من کوچیک تر بود رو بوسی کردم و بعد از حال احوال باخوانواده محترم و ی نهار مشتی، خوابیدم عصر ک بیدار شدم بابام اومد تو اتاق
_خب پسر بیا بشین ک حرف بزنیم
+جان بگو بابا
_دختره خیلی دختر خوبیه خوانواده خوبیم هستن بابا شم ک پسر خالمه مادرتم ک بهت ی مختصری گفت
+پدرمن حرفتون سنده ولی داستان اینه ک من الان نمیخوام زدواج کنم اگه شما تو فکر اینید ک من ب راه بد نرم، غصه نخورید مگه من بچه ام درسته 21سالمه ولی تا این سن خطا نرفتم از این ب بعدم نمیرم الانم میام ببینم چیمیشه ولی توقع نداشته باشید ک ازدواجکنم میخوام درس بخونم کار درست و حسابی داشته باشم میدونید اهل پول گرفتن از ننه بابام نیستم کلا میخوام روپای خودم واستم همین بابا میدونید رو حرفم هستم تا تهش.
_باش بابا جان حالا تو بیا
رفت بیرون هوففف میدونم خیالش راحت شد خب پدر من از اول رک پوسکنده ازم میپرسیدی من آدم رکی ام البته صفی میگه بی حیام ولی خب صاف و پوسکنده حرف میزنم اهل حاشیه رفتن نیستم این خواستگاری هم واسه همون بوده ولی راستکی دارم تو سن 21سالگی خواستگاری میرم.
الان تو مجلس خواستگاری نشستیم قبل از اینکه همه چیز جدی بشه ب بابام گفتم میخوام بادختر شون حرف بزنم همه چی یکم مشکوک بود همه خوانواده اکبر اقا ساکت بودن فقط اکبر اقا حرف میزد با پدر من، حس شیشیم من اشتباه نمیکنه، دختر اکبر اقا اومد بلند شدیم همه مون با همه سلام کرد منم ریلکس حوابشو دادم تا ب من رسید اخمش بیشتر شد، بعدشم رفت رومبل اونور نشست سرشو انداخت پایین و با اخم و فکر کنم کمی بغض خیره شد ب فرش،نمیشد باید باهاش حرف میزدم، تا ب بابا گفتم میخوام بادختر خانم اکبر اقا حرف بزنم چشماش چهار تا شد، مردم تربت جام ادمای غیرتی و مذهبی هستن
بابا_چیمیگی ایمان قبول نمیکنن
+خلاصه من همینم اگر هم یک درصد بخوام ازدواج کنم با اکبر اقا ک نمیخوام ازدواج کنم دخترش قراراه بامن زندگی کنه پس اونو باید ببینم باهاش حرف بزنم، نمیخوام بخورمش ک
میدونست ازم بر میاد الان پاشم برم اصن زور رو تحمل نمیتونم بکنم
بابا رفت و یواش با اکبر اقا حرف میزد زیر چشمی بهم نگاه کرد قبول کرد اکبر اقا بعد از کمی حرف زدن بالاخره قبول کرد رو ب دخترش گفت: پاشو بابا جان با اقا ایمان برید حرفاتونو بزنید
منم طبق معمول ریلکس پاشدم و پشت سرش ب راه افتادم درسته ادم رک و رو راستی بودم اما بیشعور نبودم همیشه جوری رفتار میکردم ک ب کسی بی احترامی نشه اللخصوص دختر جماعت اخه ناموس ارزش منده و قابل احترام یاد ی نوشته ای افتادم م اتفاقا پروفایلم بود:وقتی واسه ناموس خودت سگ میشی واسه ناموس مردم گرگ نشو، دختر حرمت داره ن لذت.
وارد اتاقش شدم پشت سرش دیدم هیچکاری نمیکنه همینجوری ایستاده با اجازه ای گفتم و رو صندلی نشستم اونم رو تختش نشست دیدم هیچی نمیگه خودم شروع کردم در حالی ک نگام پایین بود گفتم:نمیخواید چیزی بگید؟؟ منو ک کمو بیش باید بشناسید ایمان سبحانی هستم
سرشو گرفت بالا چشماش پر شده بود از تعجب ابرو هامو بالا دادم این چرا اینجوریه؟ صدای پر بغضش بلند شد
_چی بگم؟
+مثلا اینکه دلیل این بغض چیه؟ تعریف از خود نباشه ادم قابل اعتمادی ام میتونید اعتماد کنید بهم، میدونم ی چیزی هست، اگه راضی نیستید خب چرا اینجا نشستید؟
_ب اجبار پدرم اینحام
اها پس بگو چرا اشکاش میخواد بریزه باز هم از اعتماد کردن ب حس شیشمم راضی بودم دیدم اول ک اومد اونقد اخم داشت طفلک دلم براش سوخت، واقعا چرا پدرا با دخترا شون اینجوری میکنن؟
+خب چرا بهش نگفتید ک راضی نیستید
انگار تردید داشت ک بگه ولی بالاخره گفت
_گفتم نمیخوام ازدواج کنم حرفمو قبول نکرد الانم مجبورم کرده من میخوام درسمو بخونم اصن ب ازدواج فکر نمیکنم ن ک شما مشکلی داشته باشید نه، ولی اصلا...
واقعا متاسف بودم که اینجوری ندونسته ناموس خودشونو ب تاراج میزنن با مهربونی گفتم: خب الان ک از اینجا رفتیم بیرون شما میگی ک باید فکر کنی و از این حرفا بعدشم من ک رفتم خونه میزنم زیر همه چیز
_خب اینجوری همه کاسه کوزه ها سر شما میشکنه
+عیب نداره از پس من کسی بر نمیاد، من مردم شما ک تاالان نتونستی چیزی بگی از این ب بعد میتونی بگی؟ خب بگو!
_نههه من نمیتونم، اصن حرفمو قبول نمی کنن
+پس همون کاری ک گفتمو میکنیم و یه توصیه میدونید اگه کس دیگه ای جای من بود چی میشد یاد بگیر حرفتو بزنی و زیر بار زور هیچکس