د طرفش...
☆شیدا : تانایلونو گذاشتم زمین یه جفت پا جلوم دیدم سرمو اورم بالا دیدم یه پسره دستاش تو جیبش و با خنده نگام میکنه، کوفففت رو اب بخندی، اخم کردم گفتم: هرررر به چی میخندی
_هیچی یه پری کوچولو دیدم اومدم کمکش
+شما خیلی بیجا کردی
_اوه اوه چ خشن،
+برو رد کارت من اهلش نیستم
☆ایمان : دیدم داره با پسره بحث میکنه واقعا اخلاق بچه گانه و بی ملاحضه ای داشت واقعا نمی دونست نباید با پسر جماعت کل کل کنه!! فکر میکنه مثلا جواب پسره رو داده که پررو نشه ولی اینجوری نیست! با کل کل کردن باعث میشه که اون پسر سرگرم بشه و به نوعی خوشش میاد!!!!!!!
پریدم پایین رفتم سمتشون دیدم دختره عقب عقب میره پسره هی میر جلو دست پسره روگرفتم کشیدم عقب پرتش کردم اون ور. دیوث بی ناموس، دختره هم اومد پشت سرم وایستاد پبرهنمو گرفت سرشو عین بچه ها از کنارم بیرون اورد
گفت : اقا این اشغال اذیتم میکنه،
گوشه چشمام به نشانه خنده ی خورده شدم چین خورد، پیرهنمو از دستش در اوردم ازش فاصله گرفتم اخم کردم پسره گفت:چته مفتشی مال مفتیو از دستم بیرون میکشی ؟ اومد سمتم دستشوگرفتم بر گردوندمش گلوشو تو دست گرفتم حالا پشت بهم بود فحش داد با زانو محکم زدم به کمرش اخش دراومد از دستم در رفت ، برگشتم سمت دختره ک گفت: حالت خوبه؟ ایول دمت گرم بیشعور مزاحم میشه
+ خواهرم مقصر شما هم هستی بااین سرو وضع و این رفتارای بچه گانه، این خودتونید که به اینجور ادما اجازه میدید مزاحمتون بشن
☆شیدا: چشمام پر شد، من دختر بدی نبودم تاحالا با هیچکسم دوست نبودم فقط یکم راحت بودم، همه حرفایی که زد به کنار خواهر گفتنش به کنار نمیدونم چرا قلبم از دهنم میخواست بزنه بیرون
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان برِسلطان 💖
پارت 9
با جیغغغغ و گریه گفتم:
_ وقتی کسی رو نمیشناسی در باره اش قضاوت نکن اگه از این چادریای امل باشم میشم دختر خوبه
+خوب یا بد بودن به چادر داشتن یانداشتن نیست، حجاب فقط چادر نیست اما چادر مقدسه مثل یک سپر میمونه و ازشما در برابر نگاه های کثیف و هیز محافظت میکنه
_باش شما خوب ما بد
و رفت ـ
+این نایلونا واسه شماست
_بله واسه ماست
برداشت و رفت، نمیخواستم دلش بشکنه فقط واقعیتو گفتم همیشه با ادمای اطرافم رک حرف میزنم شاید طرف نارات بشه ولی حداقل یکی واقعیتو بهش گفته چیزایی رو میگم که کسی بهشون نمیگه البته با حفظ ادب.
☆شیدا: پسره یوبس برگشتم دیدم داره میره طرف باغ، شیطونه میگه برو گازش بگیر.نایلونو گذاشتم زمین اشکامو پاک کردم یه نفس عمیق کشیدم نایلونا رو دادم دست یکی از خانوما و ماشین گرفتمو برگشتم خونه
یه سلام سرسری با مامان وبابا کردم و یه راست رفتم اتاقم لباسامو کندم رفتم حموم زیر دوش تا تونستم
گریه کردم یه لحظه یاد حرفای اون پسره افتادم واقعا من عین بچه ها رفتار میکردم؟ کسی تاحالا بهم اینارو نگفته بود هوففف
☆ایمان : راه افتادم سمت باغ سرمو گرفتم بالا: خدایا این دیگه چی بود تو دامن ماگذاشتی، شکرت چی بگم حالا دیگه مطمعن بودم دختر بدی نبود ذاتاً ولی اخلاق بچه گونه ای داشت البته سنش هم زیاد نبود فکر کنم 17یا 18باشه البته عقل و بزرگی به سن و سال نیست ، یه لحظه واستادم چرا اونحوری باجیغ گفت من خواهرت نیستم نکنه... نه بابا تهش دو بار منو دیده بعدشم من کاری نکردم که فکری پیش خودش کنه یاد یه ایه ای افتادم جدیدا معنی آیه های قرانی رو هم میخونم:««قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ* بگو: پناه میبرم به پروردگار سپیده صبح، مِنْ شَرِّ مَا خَلَقَ* از شرّ تمام آنچه آفریده است؛)»» واقعا خدایا حفظم کن
شب شد صفی اومد
_سلام داداش
+سلام خسته نباشی راستی این بنا ها کی میان؟
_فکر کنم دوسه روز دیگه
+اها
نشست رو رخت خوابش که پهن کرده بودم اخه اون شام خورده بود منم همچنین
_چته پکری؟
+ها؟ هیچی، شب خوش
_شب تو هم خوش
یادمجید افتادم انشالله فردا بهش زنگ بزنم،( جدیدا از کلمه زیبای انشالله استفاده میکنم چون واقعا به این رسیدم که انجام رسیدن هر امری لاظمه اش اراده ربَّ العالمین هست )
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان
پارت 10
☆شیدا : دو هفته ای بود که ندیدمش راستش خجالت میکشیدم ازش خوب شد ک ندیدمش از اون روز دارم به حرفاش فکر میکنم، اونقد درست میگفت که نمیشد ردش کنم اصنم مثل بقیه خودشو بالا نمیکشید که من الم من بلم، توبدی من خوبم یا انگ خراب بودن بزنه، اخه اکثر ادمای مذهبی که به پست من خوردن جوری باهام رفتار کردن که انگار من خرابم یا خیلی نصیحت کردن ولی اون اینحوری نگفت هرچندم من ازلجم جوابشو اونجوری دادم ولی اون حرفشو زد
اصن ماه بود این بشر
تو آیینه به خودم نگاه کردم یه مانتو تا زیر زانو شلوار دمپا جوری بود که قسمت گشادش معلوم بود مقنعه مشکی ک دور صورتموگرد گرفته بود امروزمیخواستم حر فای اونو امتحان کنم سنگین تر باشم ببینم یه امروزو بی مزاحمت میگذرو