ین زدم و ریه‌هایم را از هوای آزاد پر کردم. خوشحال بودم که چند دقیقه‌ی دیگر میبینمش. دلم می‌خواست از ایستگاه مترو تا کنار درخت چنار بدوم. ولی ندویدم سعی کردم آرام و متین راه بروم ولی انگار قلبم پاهایم را هل می‌داد تا سرعتشان را زیاد کنند. اما چیزی قلبم را به عقب هل می‌داد و او را به صبوری توصیه می‌کرد. چشم‌هایم به درخت چنار دوخته شده بود. انگار می‌خواست حال امیرزاده را از او بپرسد. درخت چنار خوشحال به نظر نمی‌رسید. شاید چون برگهایش ریخته بود و دیگر کم‌کم می‌خواست بخوابد و برای مدت طولانی از دست این دنیا، از دست کرونا راحت شود. مغازه بسته بود. پس او هم قانون قرنطینه را رعایت کرده. با این حساب سرش خلوت است پس چرا... صدای آقا ماهان افکارم را به هم ریخت. دیگر نزدیک کافی شاپ بودم. –سلام. شما همیشه با مترو میایید؟ –سلام بله. –تو این کرونا خطرناکه. اگر نادیا اینجا بود جوابش را می‌داد و میگفت پس می‌خواستی با ماشین بابای تو بیام. ولی من به جواب کوتاهی اکتفا کردم. –حواسم هست. نگاه معنی دارش را نمی‌دانستم چه برداشت کنم. –خیلی مواظب خودتون باشید. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت56 چند دقیقه‌ایی کنار خیابان منتظر ماندم تا بالاخره شوهر ساره آمد. و سوپ را تحویلش دادم. مادر به جز سوپ مقداری هم پول و گیاههای دم کردنی برایش گذاشته بود. دو ساعتی جلسه‌ی کافی‌شاپ طول کشید، تمام طول جلسه به این فکر می‌کردم که اگر پیامی که به امیرزاده دادم باز هم سین نشده باشد زنگ بزنم یا نه. آقای غلامی موهایش را کوتاه کرده بود. اینجوری جوانتر به نظر میرسید، به تیپ و ظاهرش هم حسابی رسیده بود. چند میز را به هم چسبانده بودیم و دورش نشسته بودیم. آقای غلامی برای هر کداممان توصیه‌هایی داشت. برای من توضیح می‌داد که چطور با مشتری برخورد کنم و حرفهایی از این قبیل. برای ماهان توضیح میداد که چطور و چه زمانهایی و چه اندازه هایی خرید کند تا دور ریز کمتری داشته باشد. آقا ماهان آنقدر مغرور بود دلش نمی‌خواست از کسی چیزی یاد بگیرد یا کسی از او انتقاد کند. برای همین هر چه آقای غلامی در مورد کم و کاستیهای کافی شاپ که یه سرش به او می‌رسید می‌گفت یک جوری توجیح می‌کرد. حتی وقتی آقای غلامی چند انتقاد کوچک از من کرد قبل از این که من حرفی بزنم او کار مرا هم توجیح کرد و این برایم عجیب بود. آن وسط هم خانم تفرشی گاهی به من و گاهی به ماهان مرموزانه نگاه می‌کرد. خلاصه بعد از این که هر کسی حرفی زد و نظری داد. آقای غلامی رضایت داد که ما را مرخص کند. اولین کاری که کردم گوشی‌ام را چک کردم. پیامم سین نشده بود. نگرانی‌ام بیشتر شد. از کافی شاپ بیرون زدم. ماهان هم دنبالم آمد. –خانم حصیری، با مترو نرید ماشین هست بیایید من می‌رسونمتون. –نه ممنون، شما بفرمایید من راحتم. دوباره اصرار کرد، ولی من قبول نکردم و به راهم ادامه دادم. خانم تفرشی خودش را به من رساند و گفت: –آفرین، خوب کاری کردی باهاش نرفتی، اصلا چه معنی داره، حرفهایش را نشنیده گرفتم و پرسیدم: –شما هم با مترو میرید. نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت. –مگه مغز خر خوردم تو این سن با مترو برم. ببین من کرونا بگیرم فاتحه، تمام. احساس کردم هم پا شدن با من برایش سخت است چون به هن و هن افتاده بود. شاید هم به خاطر وزن زیادش بود. –خدا نکنه خانم تفرشی. انشاالله که اصلا نمی‌گیرید. –والا من خودم اونقدر مریضی دارم که فقط همین کرونا رو کم دارم که کلکسیونم کامل بشه و دیگه تمام. نگاهم را روی اندامش چرخاندم و گفتم: –ماشالا اصلا بهتون نمیاد. به نظرم یه کم وزنتون رو بیارید پایین خیلی از مریضیها خود به خود... حرفم را برید. –ای بابا، چاقیمم از مریضیه، از بس از دست بعضیها حرص می‌خورم و اعصابم خرد میشه. تو این سن کم یه مدته احساس پیری می‌کنم. فشار زندگی خیلی زیاد شده بخصوص الان. –الان همه یه کم به خاطر این بیماری حالشون بده، با گذر زمان درست میشه. آه سوزناکی کشید و گفت: –آدمها رو آدما پیر میکنن نه گذر زمان. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت57 ایستگاه نزدیک خانه پیاده شدم. تمام طول مسیر فقط به این فکر می‌کردم که به امیرزاده زنگ بزنم یا نه، در آخر به این نتیجه رسیدم که اگر زنگ نزنم دلشوره مرا خواهد کشت. شماره‌اش را گرفتم. مثل دیروز خیلی زنگ خورد. دیگر ناامیدانه می‌خواستم قطع کنم که جواب داد با صدایی که از ته چاه شنیده میشد. –الو، سلام. فقط همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم چه شده. با نگرانی پرسیدم: –وای خدایا، چرا صداتون اینجوریه؟ نکنه کرونا گرفتید؟ سخت نفس می‌کشید، صدای نفس‌هایش واضح می‌آمد. به زحمت جواب داد. –بله دیگه، فکر کنم اونروز که رفتم کپسول اکسیژن رو بدم آلوده شدم. من چه فکرهایی می‌کردم. به خاطر افکاری که داشتم خیلی ناراحت شدم. بدتر از آن خودم را مقصر می‌دانستم. چون من باعث شده بودم که ا