🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت96 –آره، من بگم قبول میکنه، تازه پول تابلو نقاشیهاشم که چندتاش فروش رفته همه رو داده به من. منم میدم به شما. مادر با خوشحالی گفت: –باشه، بده براش جمع کنم، یه چند وقت دیگه که پولاش زیاد شد.میرم یه پلاک زنجیر طلای سبک براش میخرم که هم بندازه کردنش، هم یه پس‌اندازی براش بشه. تو خودتم این کار رو بکن. من راضی‌ام. –ولی من خودم دلم می‌خواد واسه خونه خرید کنم. نگاهم کرد. –میدونم مادر، ولی بزار خریدهای‌ خونه رو پدر و برادرت انجام بدن. بالاخره اونا مردای خونه هستن. یه وقت غرورشون میشکنه. الانم این گوشتا رو زودتر بشور و بسته بندی کن از جلوی چشم بردار. حرفی هم از خریدت نزن. بعد سرش را پایین انداخت و تند تند دوختنش را ادامه داد. عمیق نگاهش کردم. مادر است دیگر، تا رو پودش را با محبت بافته‌اند. حواسش به همه جا هست. به اقتدار پدر و برادرم، به پس‌انداز من و نادیا، به ازدواج و آینده‌مان. نگاهم به انگشتهایش افتاد. رد سوزن بر روی انگشت سبابه‌اش مانده بود. دیگر دستش تند شده بود روزی یک تابلو می‌دوخت. در کنار تمام کارهای خانه بیشتر از همه‌ی ما کار می‌کرد ولی اعتراضی نمی‌کرد. غصه‌ی همه را می‌خورد جز خودش. ران دیگر مرغ را داخل تابه انداختم. –مامان. بدون این که نگاهم کند جواب داد. –هوم. –میگم شما خیلی بابا رو دوست دارید؟ سرش را بلند کرد و لبخند پهنی زد. –چی شده از این سوالا می‌پرسی؟ با کفگیر تکه‌های مرغها را در تابه جابه‌جا کردم. –آخه ندیدم هیچ وقت سر بابا غر بزنید یا با هم دعوا کنید. خیلی جاها بابا یه حرفهایی زده که من با خودم گفتم امکان نداره مامان قبول کنه، ولی شما رو حرفش حرف نزدید. من گاهی جای شما حرص خوردم ولی شما یه جوری رفتار کردید که انگار با میل و رغبت دارید اون کار رو انجام میدید. البته بابا هم همیشه هوای شما رو داره ها. اصلا انگار عاشق هم هستید. البته چه حرفی میزنم اگه همدیگه رو دوست نداشتید که ازدواج نمی‌کردید. مادر سوزش را بر بدن سپید پارچه فرو کرد. –پدرت اصلا انتخاب من نبود. پدر و مادرم بهم گفتن که پسر خوبیه باهاش ازدواج کن. منم حرفی نزدم. یعنی اونقدر واسه حرف پدر و مادرم احترام قائل بودم که قبول کردم. –یعنی دوسش نداشتید؟ –نه. چشم‌هایم گرد شد. –ولی الان که خیلی... دوباره لبخند زد. –اون موقع دوسش نداشتم. ولی بعد از ازدواجمون کم‌کم بهش علاقمند شدم. تکه‌های مرغ را پشت و رو کردم. –پس یعنی خیلی باهاتون مهربون بود که دلتونو برده؟ نخ را از سوزن جدا کرد. –نه والا، اصلا فکر کنم اون موقع بابات نمی‌دونست مهربونی یعنی چی. اتفاقا خیلی هم بد اخلاق بود. با کوچکترین مشکلی به هم می‌ریخت. نخ گلبهی رنگ را از جعبه‌ی نخ‌ها که روی کانتر بود برداشت. وقتی مرا سراپا گوش دید ادامه داد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت97 –کم‌کم فهمیدم مردها برعکس هیکلشون خیلی ضعیف هستن. پدرت اصلا طاقت سختی و مشکلات خونه رو نداشت. وقتی کم‌کم یاد گرفتم که مشکلات رو کمتر بروز بدم و کمتر شکایت کنم و غر بزنم. روز به روز اخلاقش بهتر شد. خب طبیعیه که وقتی مرد آرامش داشته باشه مهربونی رو هم از خانوادش دریغ نمیکنه، کم‌کم این مهربونیش اونقدر زیاد شد که دلم می‌خواست همه‌ی سختیها و مشکلات خونه و بچه ها مال من باشه ولی اون دیگه هیچ وقت مثل قدیما عصبی و بداخلاق نباشه. ولی از حق هم نگذریم از همون اول حسابی کار می‌کرد. اونم مشکلات شغلی خودش رو داشت. دیگه نمی‌کشید بیاد خونه منم مشکلات خونه رو، بچه‌ها رو، خودم رو بهش بگم. همیشه از این که مرد کار بود خوشحال بودم. چند سال پیش که شماها خیلی کوچیک بودید یه سال بیکار شد و کار گیرش نیومد اگه بدونی چه مصیبتی کشیدم. از اون به بعد بود که فهمیدم چه نعمت بزرگیه مرد اهل کار باشه. همین که کار باشه خوبه، حالا کم و زیادش دست خداست که برکت بده. کفگیر را داخل بشقاب کنار تابه گذاشتم. –مامان باورم نمیشه بابا یه زمانی عصبی و بد اخلاق بوده. الان که خیلی آرومه و گوش به فرمان شماست. سرش را به علامت تایید تکان داد. –خودمم باورم نمیشه. ولی وقتی برمی‌گردم و به زندگیم نگاه می‌کنم می‌بینم زحمت زیادی برای این زندگی کشیدم، حالا هم دارم یه جورایی دست پخت خودم رو میخورم. از حرفش خنده‌ام گرفت. –چرا میخندی دختر؟ –آخه میگید دست پخت. به مرغهای در حال سرخ شدن اشاره کرد. –الان چند وقته همگی دارید کار می‌کنید تا این که امروز تونستید مرغ و گوشت بخورید؟ تازه مهمونم دعوت کردی. اگه سختی نمیکشیدی می‌تونستی؟ دوباره خندیدم و به مرغها نگاه کردم. –اوه،اوه، واسه دستپخت امشب کلی آشپز زحمت کشیدنا، خدا رحم کنه، چه شود این غذا. مادر ریز خندید و من با خودم فکر کردم خنده‌ی مادر چه عطری دارد. تمام خانه را پر می‌کند از بوی عشق، بوی محبت، تمام اهل خانه چشمشان به مادر است. به نگاهش، به لبخندش و به دستهایش. لیلافتحی‌پو