چشمم به امیرزاده افتاد که نگران نگاهم می‌کرد. نمی‌دانم حرفهای ما را می‌شنید یا نه. آقای غلامی سکوت کرد و من با بغض ادامه دادم: –شما به من تهمت زدید باید ثابت کنید. ماسکش را پایین کشید و پچ پچ کنان گفت: –اون نایلون سیاهه که گذاشت تو اتاق، تو رفتی برداشتی چی بود. بعدشم تو یه نایلون سیاه گذاشتی تو اتاق و رفتی بهش گفتی بره برداره. اونم نایلون رو گذاشته تو گنجه درشم قفل کرده، البته اون بار اولش نیست، فکر کردی من اینجا نشستم از همه جا بی‌خبرم؟ شما آب بخورید من می‌فهمم. بالاخره هم مچتون رو می‌گیرم. چشم‌هایم را گرد کردم. –نایلون سیاه؟ سرش را تکان داد. کمی فکر کردم و بعد یادم آمد دوربین داخل یک نایلون سیاه بود. وقتی موضوع را برایش توضیح دادم باورش نشد. برای همین من اصرار کردم که ماهان را صدا کند و از او نیز بپرسد. وقتی ماهان آمد و از موضوع خبردار شد با خونسردی گفت: –خوشبختانه هم نایلون سیاهه اینجاست هم دوربین شکاریه. بعد هم رفت و از داخل گنجه‌ایی که در اتاق بود نایلون سیاه را آورد و روی میز گذاشت و با تمسخر گفت: –بیا اینم مواد مخدر. قبل از این که آقای غلامی حرفی بزند یا کاری کند دیدم آقای امیرزاده خودش را به ما رساند. آقای غلامی نگاهش را به او داد. فکر کرد امیرزاده آمده حساب کند و برود. برای همین با لبخند تصنعی گفت: –قابل شما رو نداره. امیرزاده همانطور که کارتش را تحویلش می‌داد گفت: –غلامی جان ماجرای امروز همش تقصیر من بود، ایشون اصلا تقصیری نداره. اشاره به من کرد. اگه من خودم رو کنترل می‌کردم هیچ اتفاقی نمیوفتاد. اصلا نیازی به این همه کشمکش نیست. آقای غلامی گفت: –نه اصلا مشکلی نیست. ما در مورد مسئله‌ی دیگه‌ای حرف میزدیم. امیرزاده به من نگاهی انداخت. –ایشون واقعا با اون مشتری مدارا کردن. خیلی صبورانه باهاش برخورد کردن. شما نباید شماتتش... ماهان حرفش را قطع کرد و دستش را داخل نایلون برد و دوربین را بیرون آورد و گفت: لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت115 –به خاطر کار شما نیست، به خاطر اینه، ما اینجا تکون میخوریم باید جواب پس بدیم. بعد هم دوربین را روی میز انداخت. آقای امیرزاده به دوربین زل زد. شرمندگی‌ام کم بود حالا همین را کم داشتم که امیرزاده بفهمد که دوربین هم عاریه بوده. دلم می‌خواست زمین دهن باز می‌کرد و مرا می‌بلعید. نگاه سرزنش باری به ماهان انداختم. امیرزاده زمزمه کرد. –اینا تو محیط کار عادیه؟ حرف خودم راوتحویل خودم می‌داد. هنوز نگاهش به دوربین بود. آقای غلامی دوربین را داخل نایلون گذاشت و با لحن مهربانی جوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده رو به من گفت: –مگه شکار میری که دوربین شکاری ازش گرفتی دختر؟ ماهان گفت: –مگه فقط برای شکاره؟ غلامی همانطور که کارت امیرزاده را روی دستگاه پز می‌کشید پرسید: – رمزتون؟ بعد از این که کارت امیرزاده را تحویلش داد رو به من گفت: –اخه این دوربینا به چه کاری میان؟ امیرزاده بعد از این که کارتش را گرفت زیر لب خداحافظی کرد و رفت. نفهمیدم او چرا دلخور شده بود. ولی همین دلخوری‌اش مرا عصبانی کرد. غلامی بی تفاوت گفت: –برید سرکارتون، ولی این دفعه‌ی آخریه که کوتاه میام. ماهان رفت ولی من آنجا ایستادم. وقتی غلامی نگاهم کرد. با بغضی که مدام میرفت و می‌آمد گفتم: –من دیگه اینجا کار نمیکنم. جایی که اینقدر راحت به آدمها تهمت بزنن بعدشم به روی خودشون نیارن جای کار کردن نیست. بعد هم به طرف اتاق تعویض لباس راه افتادم. در راه ماهان را دیدم که کنار آشپزخانه با سعید بحث می‌کرد و می‌گفت: –کاش حداقل درست آدم‌فروشی می‌کردی، چرا یه چیزی رو نمی‌دونی میری میگی؟ باورم نمیشد سعید این کار را انجام داده باشد. از آنها رد شدم و به داخل اتاق رفتم. همین که خواستم پیشبندم را باز کنم تقه‌ایی به در خورد. آقا ماهان بود که نگران نگاهم می‌کرد. –چی شده؟ بغضم را قورت دادم. –هیچی، میخوام برم. دستش را روی در گذاشت و کمی هلش داد. –لطفا بیایید بیرون. اگر کسی لازم باشه بره اون منم نه شما، تقصیر من بود که... نگاهم را به زمین دوختم. –بحث مقصر بودن یا نبودن نیست. موضوع اینه که جلوی همه آبروم رو بردد طلبکارم هست. –شما زیادی حساس هستید. جلوی کسی نبود. ماها همه اخلاق گندش رو می‌شناسیم. هر جای دیگه هم بخواهید کار کنید باید یه کم پوست کلفت باشید وگرنه نمی‌تونید دوام بیارید. –من نمی‌تونم، غلامی همش رو اعصابمه. خیلی بد حرف زد. شما که نبودین ببینیند چه حرفهایی پیش امیرزاده زد. شماتت بار نگاهم کرد. –آهان، پس دردتون امیرزادس. نگرانید که اون الان چی فکر میکنه، دستم رو بالا بردم و بلند گفتم: –دردم هر چی که هست. الان غلامی خیلی راحت به من تهمت زد، فقط اگر خودش بیاد و عذر خواهی کنه میمونم وگرنه من دیگه اینجا کار نمی‌کنم. ماهان پوزخندی زد و رفت. چند دقیقه‌ایی روی گنجه‌ی گوشه‌ی اتاق نشستم. فکر می‌کرد الان غلامی می‌آید و عذ