کار قلب مرا فشار داد. صدای خانم مسنی از آیفن به گوش رسید. –بله. ساره فوری جواب داد. –سلام‌خانم، لطفا چند دقیقه بیایید جلوی در. ما از بهداشت امدیم برای غربالگری کرونا و این حرفها. از کلمه‌ی آخرش خنده‌ام گرفت و زمزمه کردم. –این حرفها... ساره هم خندید. خب انگار سرحال شدی. دستپاچه گفتم: –وای الان بیاد چی بگیم؟ –گفتم که تو فقط هر چی من ازش پرسیدم سرت رو بنداز پایین بنویس، فکر کن لالی. استرس عجیبی گرفته بودم. با عجله پرسیدم. –میگم چیزه... نگاهش را به بالا داد. –دیگه چیه؟ –چیزه؟ نگاهی به در ورودی خانه‌ی امیرزاده انداختم. –میگم اگه حالا مثلا، همه‌چی اوکی باشه چی؟ ساره هم نگاهی به در انداخت. –خب چه بهتر، کور از خدا چی می‌خواد؟ آرام گفتم: –منظورم اینه مادرش الان من رو می‌شناسه که، بعدا چطوری... ساره خندید. –چطوری عروسش بشی؟ حالا تو دعا کن اوکی بشه، اون موقع میگیم اومده بودیم تحقیق واسه پسرتون. لبهایم را روی هم فشار دادم. –اینجوری؟ –آره دیگه، میگیم جدیدا آدمها چند رو شدن و همسایه‌ها هم که از هم دیگه خبر ندارن که آدم بپرسه واسه همین مجبور شدیم اینجوری نامحسوس تحقیق کنیم. با باز شدن در هر دو ساکت شدیم. خانم تقریبا شصت ساله‌ایی که با چادر رنگی تیره رنگ، در حالی که با یک دستش چادرش را و با دست دیگرش در را گرفته بود جلوی در ظاهر شد. چند تار موی سفید از زیر چادرش بیرون زده بود. صورت سفیدش مهربان بود و به دل می‌نشست. من و ساره سلام کردیم. لبخند زورکی زد و با نگاهش هر دویمان را بررسی کرد. و با تردید گفت. –علیک سلام. امرتون؟ ساره شروع به توضیح دادن در مورد کاری که می‌خواهیم انجام دهیم، کرد. بعد چند بروشور را که در دستش بود را مقابلش گرفت. –بفرمایید توضیح بیشتر اینجا داده شده. مادر امیرزاده نگاهی به بروشورها انداخت و با تکان دادن سرش نشان داد که متوجه‌ی حرفهای ساره شده. ولی باز با شک به ما نگاه می‌کرد. ساره پرسید: –شما تو این خونه چند خانوار هستید؟ –مادر امیرزاده که هنوز قانع نشده بود گفت: –مگه این طرح برای مناطق محروم نیست؟ ساره ابروهایش را بالا داد. –کی گفته خانم؟ توی همه‌ی مناطق انجام میشه‌؟ مگه پولدارها کرونا نمیگیرن؟ بعد خودش را منتظرجواب نشان داد. ساره جوری مسلط و با جدیت حرف زد که یک آن احساس کردم کس دیگری در کنارم ایستاده و مرتب برای اطمینان نگاهش می‌کردم. مادر امیرزاده سری کج کرد. –چی بگم؟ اینجا سه طبقس، سه تا خانواده هم توش زندگی میکنن. ساره پرسید: لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت138 –تا حالا کسی اینجا کرونا گرفته؟ یا الان کسی مشکوک به کرونا هست؟ یعنی علائمش رو داره؟ خانم لبهایش را بیرون داد. –من و پسرم که گرفتیم، طبقه‌ی سوم مستاجرمون هستن. نگرفتن. ولی الان نمیدونم علائمش رو دارن یا نه. باید از خودشون بپرسید. من مشغول نوشتن شدم. نوشتم: –طبقه‌ی اول خودش زندگی میکنه. طبقه سوم: مستاجر داره. طبقه‌ی دوم را علامت سوال گذاشتم و نوشته‌ام را به ساره نشان دادم. ساره نگاهی به یادداشتم انداخت و با خوشحالی از این که به سوال مهمی که انتظارش را هر دو می‌کشیدیم رسیدیم فوری پرسید. –ببخشید طبقه‌ی دوم کی زندگی میکنه و چند نفر هستن؟ کرونا گرفتن؟ با شنیدن این سوال سرم را بالا آوردم و به دهان مادر امیرزاده زل زدم. خانم نگاهی به ساره و بعد به من انداخت و با اکره گفت. –اونجا پسرم و عروسم زندگی میکنن. هر دوشونم کرونا گرفتن. کلا سه نفرن، خدارو شکر دخترشون نگرفت. البته یه کم... هنوز حرف مادر امیرزاده تمام نشده بود و مشغول حرف زدن بود ولی من دیگر چیزی نشنیدم. کم کم جلوی چشم‌هایم تار شد. حس کردم خون در رگهایم یخ زد. پاهایم سست شد و این سستی کم‌کم به دستهایم انتقال پیدا کرد. لرزش دستهایم را حس کردم و بعد از آن بلافاصله هر چه در دست داشتم روی زمین افتاد. حالا دیگر تصویر مادر امیرزاده را هم درست نمیدیدم، همه چیز تار بود. چشم‌هایم را تا آخر باز کردم و بعد چند بار پلک زدم ولی تغییری در دیدم پیدا نشد. پاهایم دیگر توان نگه داشتن وزن بدنم را نداشتند. حس کردم ماسکی که در دهانم است مثل یک سد بزرگ شده و نفسم را در پشتش نگه داشته و اجازه‌ی خارج شدن نمی‌دهد. زانوهایم خم شد و اول بی‌اختیار روی زمین مقابل مادر امیرزاده زانو زدم. افتادن چادرم را متوجه شدم. بعد آرام آرام به سمتی که ساره ایستاده بود سقوط کردم. ولی قبل از این که روی زمین بیفتم ساره با صدای جیغ بلندی آغوشش را برایم باز کرد. سرمای زیادی در بدنم احساس می‌کردم. حالا دیگر فقط صدا می‌شنیدم. ضربه‌هایی که محکم به صورتم می‌خورد را حس می‌کردم ولی انگار قدرت باز کردن چشم‌هایم را نداشتم. ساره مدام اسمم را صدا می‌کرد. خیلی دلم می‌خواست بگویم نگران نباشد من صدایت را می‌شنوم. ولی زبانم قفل شده بود و در دهانم نمی‌چرخید. شنیدم که آن خانم پرسید: –چرا اینطوری شد؟ سابقه بیماری خاصی داره؟ س