بود انداختم. –میوتون رو میل کنید سیبی برداشت و شروع به پوست کندن کرد. سوالی به ذهنم رسید که اصلا جزو لیست نبود ولی چون او از زیبایی گفته بود کنجکاو شدم که بدانم. –ببخشید زیبایی برای شما چقدر اهمیت داره؟ فوری گفت: –خیلی زیاد. چیزی در قلبم فرو ریخت و گنگ نگاهش کردم. پرسید: –شما می‌تونید زیبایی رو معنی کنید؟ از سوالش جا خوردم. چیزی در ذهنم نداشتم که بگویم، کمی تامل کردم. ناگهان چیزی یادم آمد. –زیبایی یعنی تناسب جزء جزء هر چیزی، سرش را تکان دهد. –حرفتون درسته، ولی تناسب چی با چی؟ اگه این تناسب و بی‌نقص بودن فقط در ظاهر باشه ارزشی نداره، مثلا اگر یک نفر با زیباترین زن دنیا هم ازدواج کنه، با اولین دعوا و بی‌احترامی از اون زن ممکنه متنفر بشه و دیگه زیباییش نه تنها به چشمش نمیاد، بلکه زشتش هم می‌بینه. البته برعکسشم هست. آدم عاشق همه چیز رو زیبا می‌بینه. این زیباییهای قراردادی که انسان خودش به وجودش آورده قابل اعتماد نیست. –منظورتون چیه؟ –ببینید مثلا قدیما لب و دهن کوچیک زیبایی بود ولی حالا برعکس شده، چرا چون ما آدمها قرار گذاشتیم که اینطور باشه. یعنی اعتباریه. نمی‌دونم داستان همسر دکتر چمران رو شنیدید یا نه، یه روز دوست همسر شهید دکتر چمران بهشون میگن چرا با ایشون که کچل هست ازدواج کردی شما دوتا اصلا از نظر ظاهری به هم نمی‌خورید. خانم قاعده جابر همسر دکتر چمران انکار میکنه و میگه نه اینطور نیست اگر شوهر من کچله پس چرا من ندیدم، شب وقتی شوهرش خونه میاد بهش زل میزنه و تازه می‌فهمه که دوستش درست می‌گفته شوهرش کچل بوده. با دهان باز نگاهش کردم. –چطور ندیده؟ –چون خانم غاده جابر عاشق زیبایی درون دکتر چمران شده بود. زیبایی اخلاق چیزیه که نه تمام شدنیه نه از بین رفتنی. –ولی من منظورم زیبایی ظاهر بود. لبهایش را بیرون داد. –توضیح دادم که، وقتی کسی زیبا نباشه پس دوست داشته نمیشه، شاید براتون پیش امده باشه که به یکی از دوستاتون بگید من از فلان اخلاقت خوشم میاد واسه همین خیلی دوستت دارم. اخلاق خوب اون دوستت زیباش کرده نه ظاهرش. نگاهم را به بشقاب میوه‌ی خودم دادم. تکه سیبی سر چاقو زد و به طرفم گرفت. –ممنون من خودم پوست می‌‌گیرم شما... به سیب اشاره کرد. –دلم میخواد با هم بخوریم. سیب را از دستش گرفتم. –پس میشه بپرسم شما کدوم اخلاق من رو...کمی مکث کردم، تا خواستم ادامه دهم. به گوشی‌ام اشاره کرد. –میشه چند دقیقه ضبط نکنید؟ ضبط را متوقف کردم و منتظر نگاهش کردم. سیبش را داخل بشقاب گذاشت. لیلا فتحی پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت205 – من از همون روزایی که با هم آشنا شدیم شما رو زیر ذره بین گذاشتم. راستش باید ازتون حلالیت هم بطلبم. من از روی عمد بعضی کارها رو انجام می‌دادم تا عکس‌العمل شما رو بدونم. تکه سیب را که تا نزدیک دهانم بالا برده بودم به داخل بشقابم برگرداندم و گنگ نگاهش کردم. نگاهش را به در باز اتاق داد. –باور کنید مجبور بودم این کارا رو انجام بدم شاید به خاطر شکست زندگی‌قبلیم یه کم سخت به آدم ها اعتماد می‌کنم. البته قبل از هر حرفی بگم که الان اوضاع فرق میکنه ها... –منظورتون کدوم کارهاست؟ –مثلا بعضی محبتها و توجهاتی که اون اوایل بهتون می‌کردم. می‌خواستم ببینم مثل خیلی از دخترا زود باهام خودمونی می شید یا... اخم کردم، وقتی نگاهم کرد حرفش را ادامه نداد. با خودم فکر کردم یعنی برای انتخاب همسر قبلی‌اش هم اینقدر حساس بوده؟ اگر بوده پس چرا... با حرفی که زد رشته‌ی افکارم را پاره کرد. –لابد از خودتون می‌پرسید چرا تو ازدواج قبلیم این قدر حساس نبودم. من بهتون حق میدم که این طوری فکر کنید. راستش هلما اولش معیارهایی که من می‌خواستم رو داشت. ولی بعد از یک مدت که بینمون اختلاف پیدا شد دیگه حرف های من رو قبول نمی‌کرد، همون حرف هایی که قبلا باهاشون موافق بود. از این تجربه من فهمیدم که ما باید از اول یک نفر رو به عنوان حَکَم یا مشاور انتخاب می‌کردیم که اینجور مواقع پیشش می‌رفتیم و هر چی اون می گفت هر دو قبول می‌کردیم. هنوز در فکر حرف‌های قبلی‌اش بودم. با دلخوری گفتم: –اون رو امتحانش نکردید؟ نفسش را بیرون داد. –من تا دیدم اون ظاهر موجهی داره دیگه به چیز دیگه ای فکر نکردم. نگاهم را روی زمین کشیدم. با استرس گفت: –من این حرفها رو برای دلخوری شما نزدم، فقط خواستم... –منظورتون همون حرف هاییه که بهم می زدید؟ یا گل و هدیه خریدنتون؟ یعنی می‌خواستید بدونید من چقدر جنبه دارم؟ خودتون رو به من نزدیک می‌کردید که ببینید منم مثل اون دخترایی که خودشون رو آویزون می کنن هستم یا نه؟ شما می‌خواستید من رو... حرفم را برید. –این حرفها چیه که می زنید؟ از ظاهر شما کاملا معلومه که چه جور دختری هستید؟ من فقط... نگذاشتم ادامه دهد. –از ظاهر هلما هم... این بار نوبت او بود که نگذارد من حرف بزنم. –اون فرق داشت. من هیچ شناختی ازش نداشتم. از آشناییمون تا ازدو