لبخند ساک هدیه را برداشت و همان طور که کادوی دور قاب را باز میکرد گفت:
–راستش نمیدونم چرا نتونستم جلوی دیگران بازش کنم، با خودم گفتم شاید یه شعری باشه که...
با دیدن شعر روی تابلو حرفش نصفه ماند و خیره به قاب شد.
ارام شعر را زمزمه کرد.
–در بلا هم میچِشَم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
شعر را سه بار زمزمه کرد و بار سوم لحنش تغییر کرد. کمی بغض داشت.
نگران نگاهش کردم.
دستی بر روی نوشته ها کشید و لب زد.
–فوقالعاده س، این بهترین هدیهای که تا حالا گرفتم.
بلند شد. به طرف دیوار رو به رو رفت و ساعت دیواری را برداشت و به جایش قاب را آویزان کرد.
یک قدم عقب رفت و برای چند لحظه به قاب زل زد.
بعد به طرفم برگشت.
–این شعر رو چطور...
حرفش را بریدم.
–راستش تو این مدتی که با هم حرف زدیم حدس زدم از این شعر عارفانه خوشتون بیاد.
دوباره آمد و رو به رویم نشست و به چشمهایم زل زد.
–تلما خانم شما... شما... واقعا غافلگیرم کردید بعد به تابلو اشاره کرد.
–انتخاب این شعر یعنی شما از من خیلی جلوترید. واقعا ممنونم.
از خجالت سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
خواهش می کنم، کاری نکردم.
نفسش را بیرون داد.
–میدونم که خیلی روش زحمت کشیدید، حالا معلوم شد چرا چند روزه مدام میگید کارم زیاده و نمیتونم بیام مغازه، پس کارتون این بود؟
انتظار نداشتم در این حد از هدیهاش خوشش بیاید، خوشحال گلدان سفید بزرگی که کنار دستم بود را وسط نایلون گذاشتم.
–بیاید شروع کنیم.
چشمهایش را باز و بسته کرد.
–چشم خانم خانوما.
با بیلچه ای کوچک کمی خاک داخل گلدان ریخت و گیاه گلدان سیاه پلاستیکی را با یک ضربه از جایش خارج کرد و داخل گلدان سفید گذاشت و به گیاه اشاره کرد.
–شما این رو صاف نگه دارید تا من دورش رو با خاک پر کنم.
کاری که گفت را انجام دادم.
تقریبا آخر کارمان بود که خواهرش با یک سینی که داخلش دو پیش دستی میوه بود امیرزاده را صدا زد.
امیرزاده سرش را بلند کرد.
–بیا تو مرضیه، در که بازه.
مرضیه جلو آمد و با دیدن ما در آن اوضاع همان جا خشکش زد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت213
امیرزاده خندید.
–مرضیه چرا ماتت برده؟ سینی رو بیار بذار رو تخت دیگه. دستت درد نکنه.
مرضیه خانم بدون این که از ما چشم بردارد آرام آرام جلو آمد و سینی را روی تخت گذاشت.
امیرزاده سطح گلدان را صاف کرد و رو به مرضیه گفت.
–دیگه تموم شد. میشه زحمت بردن این نایلون رو تو بکشی؟
بعد چهار طرف نایلون را گرفت و بیلچه و بقیهی چیزها را هم داخلش گذاشت و تحویل خواهرش داد.
من هم بلند شدم و ایستادم و نگاهی به سینی که روی تخت بود انداختم و گفتم:
–مرضیه خانم چرا زحمت کشیدید؟ صرف شده بود.
مرضیه خانم همان طور که نایلون را میگرفت با چشمهای گرد شده به برادرش نگاه کرد.
–قراره شما با هم صحبت کنیدا، نه خونه تکونی!
امیرزاده لب هایش کش آمد.
–اینم یه جور صحبته دیگه. فقط یه کم متفاوته.
مرضیه ابرو در هم کشید.
–یه کم؟ علی، دختر مردم رو...
اجازه ندادم حرفش را تمام کند.
–مرضیه خانم من خودم خواستم کمک کنم، علی آقا نگفتن.
مرضیه خانم دیگر چیزی نگفت و رفت.
امیرزاده همان طور ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد. نگاهی به دست هایم انداختم کمی کثیف شده بود.
امیرزاده از بالای کمد یک اسپری آورد.
–دستتون رو بیارید تا ضدعفونی کننده بهش بزنم.
همان طور که اسپری می زد زمزمه کرد.
–فکر کنم خواهر کوچیکه هنگ کرد. احتمالا الان داره با آب و تاب برای بقیه هر چی دیده رو تعریف می کنه.
لب هایم کش آمد و نگاهم را به گلها دادم. گیاهی که با هم گلدانش را عوض کرده بودیم هنوز روی زمین بود.
امیرزاده خم شد و گلدان را برداشت و با لذت نگاهش کرد.
–میگم چون این گلدون رو دوتایی درستش کردیم بیاید یه اسم براش بذاریم.
روی تخت نشستم.
–گیاه ها خودشون اسم دارن.
گلدان را کنار گل های دیگر گذاشت.
–میدونم. یه اسم دیگه.
فکری کردم و گفتم:
–آخه چه اسمی؟ چیزی به ذهنم نمیرسه.
ماژیکی از کمدش درآورد.
کنار گلدان ایستاد.
–یه اسمی که مربوط به هر دومون باشه، مثلا پرواز چطوره؟
–پرواز؟!
چشمهایش را باز و بسته کرد.
–مگه قرار نیست ما بال پرواز همدیگه باشیم؟
به گلدان نگاه کردم.
–شما مطمئنید من بال خوبی میتونم براتون باشم؟
لبخند زد.
–شما چی؟ در مورد من...
حرفش را بریدم.
–شما اگه بال هم نباشین من به همین راه رفتن روی زمین با شما هم راضی ام.
ابروهایش را به هم نزدیک کرد.
–هیچ وقت راضی نباشید. دیدید شاگردایی که به گرفتن نمره ی ده راضی هستن؟ اونا هیچ وقت پیشرفت نمی کنن. گاهی هم درسشون رو نیمه رها می کنن.
بعد شروع کرد با ماژیک روی گلدان کلمهی پرواز را نوشت.
همان طور که نگاهش میکردم گفتم:
–آقای امیرزاده.
به طرفم برگشت.
–جانم.
نگاهم را زیر انداختم تا ذوق کردن قلبم را متوجه نشود.
–به نظرم شما خیلی چیزا باید به من یاد بدید و این وقت زیادی میبره.
در ماژیک را بست و