دست ساره را گرفتم. مرد نگاهم کرد و بی‌تفاوت گفت: –نیازی به شما نیست. خودم می‌برمش و دوباره برش‌می‌گردونم. فوری گفتم: –ولی اون نمی‌تونه درست راه بره، من باید کمکش کنم. چپ‌چپ نگاهم کرد. –من مربیشم، خودم بهتر از شما می‌دونم مشکلش چیه، خودمم کمکش می‌کنم شما تشریف داشته باشید همین جا. از نگاهش و حتی از هم کلام شدن با او می‌ترسیدم. نگاهم را به ساره دادم. –می خوای بری؟ –کاملا راضی بود که برود. زیر گوشش گفتم: –ساره یه وقت اذیتت نکنه. ساره ابروهایش را بالا داد. مربی ساره دستش را گرفت و گفت: –پاشو دختر. جلو رفتم. –اون نمی‌تونه درست راه بره، صبر کنید من میارمش. دستش را مقابلم نگه داشت. –لازم نیست. خودم هستم. با اخم نگاهش کردم و او بلافاصله زیربغل ساره را گرفت. ساره بدون هیچ مقاومتی خودش را به دست او سپرد. با سردرگمی رفتنشان را نگاه کردم، با توجه به اطلاعاتم می‌دانستم ساره چرا اینطور شده، ولی حالا که با آن رودر دو شدم نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم باور کنم. همیشه فکر می‌کردم این چیزها فقط در فیلم‌ها اتفاق می‌افتد و انگار کسی زیر گوشم زمزمه می‌کرد در عصر امروز این اتفاق غیرممکن است. ساره فقط ضعیف شده به زودی حالش بهتر می‌شود. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸