کف زمین سرامیک بود و خنک، احساس کردم آتش درونم را کم میکند.
نمیدانم کجای کارم میلنگید، من که نیتم خیر بود، فقط خواستم به ساره کمک کنم، حالا این جا چه میکردم؟!
نگاهی به اطراف انداختم و اتاق را از نظر گذراندم. اتاق تقریبا بزرگی بود؛ با یک کاناپه ی بزرگ و کهنه و یخچال کوچکی که پایین درش زنگ زده بود.
گوشهی اتاق هم یک کمد کوچک بود که درش قفل بود. دیوار رو به حیاط، سرتاسر پنجرههای کوتاه تقریبا نیم متری داشت که با پردهی مخملی رنگ و رو رفته ای پوشانده شده بود.
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و چشمهایم را بستم.
نمیدانم چقدر گذشت که دستی را روی سرم احساس کردم.
هوا گرم بود. من هم شالم را طوری محکم روی سرم بسته بودم که باعث می شد بیشتر گرمم شود.
سرم را بلند کردم.
امیرزاده مقابلم روی صورتم خم شده بود. سرد گفت:
–اگه خوابت میاد پاشو برو رو اون کاناپه بخواب.
همان جا چهار زانو شدم و زیر لب گفتم:
–خوابم نمیاد.
نوچی کرد.
–پس پاشو برو اون جا رو کاناپه بشین.
آخه این جا رو زمین بشینی مشکلی حل میشه؟!
سرم را زیر انداختم و از جایم تکان نخوردم.
پوفی کرد و دوباره شروع به قدم زدن کرد.
از این سر اتاق به آن سر اتاق، مدام میرفت و برمیگشت.
چند بار که این کار را کرد وسط اتاق ایستاد و زمزمه کرد.
–چقدر هوا گرمه. این جا تهویه نداره؟
به طرف پنجره رفت و بازش کرد. جلوی پنجرهها میله های ضخیمی بود که از یکدیگر فاصلهی کمی داشتند.
مایوسانه نگاهی به آنها انداخت و عقب رفت.
دوباره روی کاناپه نشست و خم شد و دست هایش را در هم گره زد.
چند دقیقه به همان حال ماند بعد سرش را خم کرد و نگاهم کرد.
من فوری نگاهم را از او دزدیدم و به زمین خیره شدم.
لحنش کمی مهربان شد.
–تو این گرما اون قدر شالت رو محکم بستی من جای تو احساس خفگی میکنم.
لب زدم.
–خوبه، راحتم.
دوباره بلند شد و مقابلم ایستاد.
–الان که به جز من این جا کسی نیست، بازش کن! نپختی از گرما؟
آخ که چقدر دلم میخواست از شر این شال راحت شوم، دیگر از گرما کلافه شده بودم. حرف دلم را می زد. ولی بیتفاوت گفتم:
–شما نگران من نباشید.
مکثی کرد و او هم رو به رویم چهار زانو نشست.
–تا کی می خوای این جا قنبرک بزنی؟ باید دنبال راه چاره باشیم.
نگاهش کردم و با بغض گفتم:
–اون قدر غصه تو دلمه که کار دیگهای نمیتونم بکنم.
نوچی کردم.
–استغفار کنی آروم میشی، بعدشم دعا کن از این مخمصه نجات...
حرفش را بریدم.
–من فقط خواستم به ساره کمک کنم. خبر نداشتم که این جا چه خبره. اگه شما میگفتی که قراره این جا بیاید، من اصلا پام رو این جا نمی ذاشتم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸