بعد از چند دقیقه پرسید.
–از این سنجاقا بازم داری؟
–فکر نکنم، حالا باز کیفم رو نگاه میکنم.
زمزمه کرد:
–اگه یه انبری چیزی بود خیلی خوب می شد.
هر چه گشتم گیره پیدا نکردم. در یکی از جیب های کیفم چشمم به موچینم افتاد. موچینم را نشانش دادم.
–انبر و گیره ندارم، این به دردت میخوره؟
لبخند زد.
–بیارش ببینم.
تحویلش که دادم دستم را بوسید.
–بشین همین جا کنارم.
کنارش نشستم و مهربان نگاهش کردم.
–با این گرسنگی این قدر تقلا میکنید خسته می شید.
سرش را به طرفم چرخاند و چشمکی زد.
–حرفات هم خستگی رو از یادم میبره هم گرسنگی رو.
بعد این شعر را زمزمه کرد:
–در بلا هم میچشم لذات او، مات اویم مات اویم مات او...
نمیدانم این شعر به من آرامش می داد یا چون امیرزاده گاهی زمزمهاش میکرد حس خوبی پیدا میکردم. انگار هر بار که این شعر را از زبانش میشنیدم علاقهام به او چندین برابر می شد.
نجوا کردم:
–من عاشق این شعرم.
دست از کارش کشید و طوری نگاهم کرد که در لحظه، تمام سلول های بدنم به رقص درآمدند، چشمهایش عشق را فریاد میزدند و پر از حرف های تازه بودند. فقط به یک جمله اکتفا کرد.
–ولی من عاشق کسی هستم که این شعر رو بهم هدیه داد.
از خجالت نگاهم را به دست هایم دادم.
همان لحظه سر و صداهایی از بیرون آمد، چند نفر با هم بلند بلند حرف می زدند.
امیرزاده بلند شد و گوشش را به در چسباند.
–چند نفر دارن میان این جا.
رو به امیرزاده گفتم:
–صدای هلماست.
امیرزاده حیرت زده دوباره گوشش را به در چسباند.
–اون که الان باید خارج از کشور باشه، این جا چی کار می کنه؟!
صدای پایشان نزدیک و نزدیک تر می شد. امیرزاده نگاهی به من انداخت.
–بدو مانتو و شالت رو بپوش. درحال بستن دکمههای مانتوام بودم که امیرزاده به کمکم آمد و شالم را روی سرم انداخت و با اضطراب گفت:
–خانمم سریعتر.
نگاهی به اطراف انداختم.
–گیره شالم رو ندیدید؟
جستی زد و پیراهنش را از روی دستگیرهی پنجره برداشت و به تن کشید و از جیب پیراهنش گیره را به دستم داد.
–دیروز این جا گذاشتمش که گم نشه.
سعی میکرد خودش را خونسرد نشان دهد ولی موفق نبود.
صدای چرخیدن کلید داخل قفل آمد و در یک ضرب باز شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت259
هینی کشیدم و دست امیرزاده را گرفتم. او هم دستم را فشار داد و زمزمه کرد:
–چیزی نیست.
اول یک مرد جوان تنومند وارد شد و کنار در ایستاد که یک تیشرت جذب سیاه رنگ تنش بود. طرح روی تیشرت تصویر سر یک اسکلت وحشتناک بود که چشمهای قرمز رنگی داشت. روی صورت مرد درست کنار دهانش جای یک بریدگی عمیق بود که چهرهاش را ترسناک کرده بود.
روی بازوهایش پر بود از خالکوبیهای عجیب و غریب.
بعد از او خود هلما با عصبانیت وارد اتاق شد و به من نگاه کرد و داد زد.
–بیا این جا. باید بریم.
نگاه مضطربم را به صورت امیرزاده دوختم.
امیرزاده با خشم از هلما پرسید:
–تو که الان باید رو هوا بودی این جا چه غلطی میکنی؟ نکنه اون ورم رات ندادن؟
هلما اخمش غلیظ تر شد.
–نخیر، این جا خیلی اصرار دارن من نرم و بمونم. بعد رو به من گفت:
–یادته چند بار بهت گفتم رضایت علی رو بگیر که شکایتش رو پس بگیره. بعد رو به امیرزاده کرد.
–چرا بعد از این همه مدت به خاطر کاری که چندین ماه پیش کرده دستگیرش کردن؟
امیرزاده پوزخند زد.
–لابد از دیروز که نیستم پلیس فکر کرده این دفعه من رو کشته.
هلما بدون توجه به حرف امیرزاده جلو آمد تا دستم را بگیرد.
امیر زاده جلویش ایستاد.
–چی می خوای؟
–نترس بابا، کاریش ندارم. فقط تا زمانی که اونا میثم رو تحویلم بدن پیشم می مونه.
امیرزاده صورتش را جمع کرد.
–اون نامزد احمقت ...
هلما داد زد.
– ما فقط همکاریم.
امیرزاده پوزخندی زد.
–سنگ همکارت رو این جور به سینه می زنی که حاضری به خاطرش گروگان گیری کنی؟ مثل این که از اون همکارای خیلی صمیمی هستید نه؟ مثل همون موقعها که با همه خیلی صمیمی بودی.
هلما دندان هایش را روی هم فشار داد و از عصبانیت رنگ صورتش تغییر کرد. کاملا مشخص بود که اگر میتوانست امیرزاده را خفه میکرد.
–رابطهی ما به تو ارتباطی نداره.
–معلومه که ارتباطی نداره، چون اصلا برام ارزشی نداری. ولی مثل این که شما به خاطر رابطتتون نمیخواهید دست از سر ما بردارید. هلما به آن مرد تنومند اشارهای کرد. بعد رو به من گفت:
–ببین با زبون خوش بیا بریم، البته اگه نمی خوای کسی آسیب ببینه.
نگاهی به قد و هیکل آقای همراه هلما انداختم خیلی از امیرزاده بزرگ جثهتر بود. معلوم بود کل عمرش را یا در حال دعوا کردن بوده یا در حال حبس کشیدن، من حتی میترسیدم نگاهش کنم. هلما موبایل امیرزاده را روی کاناپه انداخت و گفت:
– بعد از رفتن ما بهشون زنگ بزن بگو میثم رو آزاد کنن وگرنه اینو دیگه نمیبینی، بعد به من اشاره کرد که همراهش بروم.