نگاهم به آینه افتاد. کامی از آینه جوری نگاهم میکرد که یک لحظه دلم از ترس فرو ریخت. آدامسش را به طرز بدی میجوید.
آهنگ تندی در حال پخش بود که استرسم را بیشتر میکرد. ولی انگار رانندهی چندش آور سرعتش را با کوبش آهنگ تنظیم میکرد. آب دهانم را قورت دادم و
فوری نگاهم را به هلما دادم که با اخم از پنجره بیرون را نگاه میکرد، انگار اصلا متوجهی سرعت بالا نبود. وقتی سنگینی نگاهم را متوجه شد چشم چرخاند و گفت:
–کامی آرومتر، چته سر میبری؟
خنده چندش آوری کرد.
–حالا چرا سر؟ اتفاقا دارم عروس میبرم. بعد هم بلند خندید.
هلما اخم کرد و جدی گفت:
–امروز غیر عادی هستیا چیزی زدی؟
کامی کمی خودش را جمع و جور کرد.
–نه خانم، چطور؟
هلما عصبانی شد.
–برای این که بهت گفته بودم جوری نزنیش آسیب ببینه، فقط بترسونش، چرا اونجوری محکم زدی تو شکمش؟
کامی یک دستش را از روی فرمان برداشت.
–خانم دیدید که خودش ول نمیکرد. باور کنید من نمیخواستم...
هلما حرفش را برید.
–خیلی خب، یه کم جلوتر که به فرعی رسیدیم نگه دار.
کامی با تعجب پرسید؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت263
–مگه نگفتین من تا اون جا ببرمتون؟
هلما بیتفاوت گفت:
–خودمون می ریم تو برو به کارت برس.
–ولی خانم، شما رانندگی کنید دختره از فرصت استفاده می کنه و یه وقت فرار میکنه.
هلما نگاهم کرد.
–چطوری می خواد فرار کنه؟ خودش میدونه به نفعشه که دست از پا خطا نکنه.
تو کاری که بهت گفتم انجام بده نمیخواد واسه من تعیین تکلیف کنی، حد خودت رو بدون.
کامی از این حرف خوشش نیامد و سرعتش را بیشتر از قبل کرد.
هلما با صدای بلند گفت:
–میگم آروم برو، حالا یه کاری کن این بارم واسه سرعت بالا جلوت رو بگیرن. دردسر اون دفعه بس نبود؟
کامی حرفی نزد فقط کمی سرعتش را پایین آورد.
بعد از چند دقیقه وارد خیابان فرعی شدیم که مغازههای زیادی داشت. کمی هم شلوغ بود. در قسمت پیاده رو چند دختر جوان که پوشش نامناسبی داشتند با هم قدم میزدند.
کامی سرعتش را کم کرد و به آنها زل زد.
هلما به خیال این که میخواهد ماشین را متوقف کند گفت:
–آره، همین جاها یه جا نگه دار. کامی با اکراه نگاهش را از آن ها گرفت و به هلما داد.
–میذاشتی میرسوندمتون دیگه.
–نمی خواد، این جور که تو رانندگی میکردی شانسی زنده موندیم.
بعدشم اول آخر میخواستی بری دیگه حالا چند دقیقه زودتر. ماشین متوقف شد.
هلما در حال پیاده شدن رو به من گفت:
–توام بیا جلو بشین.
در حال پیاده شدن چشمم به آینه افتاد. کامی جوری نگاهم میکرد که ترسیدم.
کامی هم پیاده شد و دوباره به من زل زد. استرس تمام وجودم را گرفته بود. در دلم دعا دعا میکردم که زودتر برود.
کامی فوری ماشین را دور زد و در جلو را برایم باز کرد و اشاره کرد که بنشینم. از ترس همان جا ایستادم و جلو نرفتم.
–خانم میخواید دستاش رو با یه چیزی ببندم؟ بعد بدون این که منتظر جواب باشد دستش را به طرفم دراز کرد.
من جیغی زدم و پشت هلما که سرش داخل کیفش بود و دنبال چیزی میگشت پناه گرفتم.
هلما نگاه چپ چپی به من انداخت.
–چته؟ برو بشین تو ماشین دیگه. ولی من از جایم تکان نخوردم.
کامی خودش را متعجب نشان داد.
–این چرا این جوری میکنه؟ انگار گوشاش نمیشنوه؟ بذارید خودم ببرمش...
هلما حرفش را برید.
–نمیخواد، این از تو میترسه. تو بیا برو کنار خودش میره.
کامی همان طور که به طرف هلما میآمد گفت:
تو کلاس که همه کشته و مُرده ی من هستن. این دختره به دور از آدمیزاده.
هلما پوفی کرد.
–مگه اون تو کلاس بوده؟ دفعهی اول هر کی ببینتت ممکنه خوف کنه، توام نمیخواد فوری با همه پسرخاله بشی.
بعد از کیفش مبلغی پول که انگار قبلا کنار گذاشته بود را به طرف کامی گرفت.
–بقیهش رو شماره کارت بفرست برات کارت به کارت میکنم.
کامی با بیمیلی پول را گرفت و گفت:
–طلب خیر.
هلما هم همین جمله را گفت و پشت فرمان نشست و نگاهی به من انداخت.
همین که خواستم از کنار کامی رد شوم و سوار ماشین شوم با خنده زمزمه کرد.
–دخترخاله، حالا خدمت می رسیم.
از حرفش چیزی نمانده بود قالب تهی کنم.
ماشین که حرکت کرد هلما نگاهی به من انداخت.
–چیه؟ چرا جمع شدی تو خودت؟
کمی که از آن جا دور شدیم نفس راحتی کشیدم و کمی آرام شدم.
از آینه میدیدم که کامی هنوز همان جا ایستاده و دور شدن ما را نگاه میکند.
رو به هلما گفتم:
–هنوز وایساده اون جا، نرفته.
هلما نیشخندی زد.
–آهان از اون ترسیدی؟ اون توقع نداشت پیاده ش کنم، جور دیگه فکر میکرد.
بعد با صدایی که کمی لرزش داشت ادامه داد:
–ولی هنوز من رو نشناخته، هلما از اوناش نیست که به کسی رو بده.
هلما هم اضطراب داشت. این از رانندگی کردنش کاملا مشخص بود.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت264