🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت273 –من فقط می خوام اون بفهمه هر کسی نظرات و اعتقادات خودش رو داره. چرا بخاطر این چیزا دونفر نتونن با هم زندگی کنن؟ چرا همیشه اونا می خوان نظراتشون رو به ماها تحمیل کنن؟ مگه خودشون نمی گن تو دین اجبار نیست پس چرا... پوفی کردم. –ای بابا شماها دینتون یکیه که... اگه این جوری بود که کسی کاری به کار کسی نداشته باشه، خیلی از اتفاقات تاریخ اصلا رقم نمی‌خورد. به نظرت اگه حرف تو درست بود و اعتقادات، شخصی بود عاشورایی به وجود میومد؟ قهقهه زد. –کمال همنشین بد جور در تو اثر کرده مثل این که. لب هایم را روی هم فشار دادم. –تو خودت مگه ساره رو به زور شایدم به قول خودت با محبت نکشوندی به راه خودت؟ اگر هر کسی هر گناهی رو تو خونه‌ی خودش می‌کرد و بروز نمی داد که این قدر همه جا رو فساد نمی‌گرفت. مشکل این جاست که شماها نظرات شخصی تون رو واسه خودتون نگه نمی‌دارید و نشرش می دید، نباید از دیگران که هم اعتقاد شما نیستن این انتظار رو داشته باشید. اصلا شما‌هاخودتون واسه کاراتون دلیل قانع کننده دارید؟ بی‌تفاوت گفت: –اگه نداشتیم که این همه آدم دورمون جمع نمی شدن. اون روز جمعیت رو ندیدی؟ تازه اونا درصد خیلی کمی از شاگردامون بودن. –مگه جمعیت زیاد نشونه‌ی حقه؟ روز عاشورا جمعیت کدوم طرف بیشتر بود؟ دستش را در هوا چرخاند. –ول کن بابا، توام یه چیزی یاد گرفتی همه چی رو با هزار و چهارصد سال پیش مقایسه می‌کنی. این بار من بی‌تفاوت جوابش را دادم. –واقعه‌ی عاشورا الانم داره تکرار می شه، همون مردم به خاطر چی دور شما جمع شدن؟ خودت بگو. با مسخره گفت: –این رو علی بهت نگفته؟ تو جزوه‌هاش بگردی می فهمی. –چرا اتفاقا، اکثرا برای درمان بیماری هاشون. مثل مردم هزار و چهارصد سال پیش که به فکر خودشون بودن نه امام حسین، الانم مردم خدا و ائمه رو ول کردن شماها رو چسبیدن، فقط به خاطر دنیاشون. از جایش بلند شد. –بسه بابا، حوصلم رو سر بردی. حالم از این حرفا به هم می خوره. زودتر در مورد اون دوهفته تصمیمت رو بگیر. بعدش دیگه باهاتون هیچ کاری ندارم. عصبانی شدم. –من هیچ وقت این کار رو نمی‌کنم. حتی لحظه‌ای دست از علی برنمی‌دارم. جوری نگاهم کرد که تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. جلو آمد. به زور شالم را باز کرد. من مقاومت می‌کردم و با فریاد بد و بیراه نصیبش می‌کردم. –باشه، پس خودت مجبورم می‌کنی که به زور این کار رو بکنم. نگران نگاهش کردم. –می خوای چی‌کار کنی؟ فوری دوباره دست هایم را بست و گوشی‌اش را برداشت تا از صورتم عکس بگیرد. چطور این قدر قدرت داشت؟ من دربرابرش مثل یک بچه بودم. چشم‌هایم را بستم و سرم را تا جایی که می شد پایین انداختم. در همان حال عکس انداخت. داد زدم. –چرا این کار رو می‌کنی؟ ولم کن بذار برم. زهردار خندید و شروع به تایپ کردن کرد. –فکر کنم تو یه نگهبان خشن لازم داری، کامی چطوره؟ می خوام جام رو بدم به اون. من کار دارم باید زودتر برم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت274 با شنیدن این حرفش قلبم از جا کنده شد، با یادآوری چشم‌های بی‌شرم کامی، رفتار و حرف هایش، تصور این که یک لحظه با او تنها در این خانه بمانم، دیوانه‌ام می‌کرد. با عجز پرسیدم. –عکسم رو واسه اون فرستادی؟ صاف به چشم‌هایم نگاه کرد. –اهوم، خواستم بدونه بی‌حجاب خیلی خوشگل تری. با بغض گفتم: –تو رو جون مادرت، پاکش کن. تو رو جون هر کسی که دوسش داری و بهش اعتقاد داری پاکش کن. با آبروی من بازی نکن. زمزمه کرد: –آبروت مهم تره یا جونت. فریاد زدم: –آبروم، آبروم از همه چی‌مهم تره. مدام به علی فکر می‌کردم که اگر این اتفاق بیفتد چه حالی می‌شود. به خاطر تصوراتم دیگر گریه امانم نداد. پشتش را به من کرد و سرش را داخل گوشی‌اش برد و گفت: –حالا این همیشه آنلاینه‌ها، الان معلوم نیست کدوم گوریه. دوباره فریاد زدم. –نگو بیاد این جا، باشه، باشه، کاری رو که گفتی، انجام می دم فقط تو اون عکسا رو پاک کن. بعد دوباره هق زدم و با همان حال ادامه دادم. –اصلا فکر نمی‌کردم همچین آدمی باشی و بخوای این جوری سوءاستفاده کنی. آن چنان با چشم‌هایی که از خشم قرمز شده بود به طرفم برگشت و خیره نگاهم کرد که از ترس گریه‌ام بند آمد. با همان حال جلو آمد و رو به رویم ایستاد. احساس کردم نگاهش تا عمق وجودم نفوذ کرد و استرس و اضطراب را در بدنم تزریق کرد. به سختی نگاهم را از چشم هایش گرفتم و به دست هایش دادم و زمزمه کردم: –می شه پاکش کنی؟ بعد از سکوت سنگینی که بینمان برقرار شد خم شد و طناب را از دست ها‌یم باز کرد. گوشی‌اش را به طرفم گرفت و صفحه‌ی کامی را باز کرد و جلوی چشم هایم، هم عکس های مرا پاک کرد و هم پیام زشتی که در مورد من برای کامی فرستاده بود. بعد گفت: