گوشی که دستش بود را به طرفم گرفت.
–این گوشی میثاقه، بیا بهشون زنگ بزن بگو برگردن من خودم میبرمت خونه تون. این همه راه رو نیان.
نگاهی به ساعت انداختم.
–ساعت نزدیکه ده شده، پس چرا نرسیدن؟
–شمارهی بابات رو بگیر.
من مشغول شماره گرفتن شدم و علی هم با دوستانش و گاهی با پلیسها صحبت میکرد.
به اتاق ساره رفتم و کنارش نشستم. دیگر کسی در اتاق نبود.
گوشی پدرم آن قدر زنگ خورد که قطع شد.
–نمیدونم چرا بابام جواب نداد.
ساره مایوسانه نگاهم کرد.
دستم را روی کمرش گذاشتم.
–غصه نخور تا شوهرت بیاد دنبالت مهمون مایی.
این بار شمارهی نادیا را گرفتم. فوری جواب داد.
با شنیدن صدایم ذوق زده جیغ زد.
–بابا شمارهی تلما بوده.
پرسیدم:
–بابا چرا جواب نداد؟
–چون این شماره مال برادر شوهرته. ببینم نامزدت اون جاست؟
–آره، چطور مگه؟ یعنی چی که...
ناگهان صدای مادر به گوشم رسید، مثل این که گوشی را از نادیا گرفته بود. اول کمی قربان صدقهام رفت و بعد گفت:
– عزیزم تلما، ما پنج دقیقه دیگه میرسیم، تو ترافیک بودیم دیر شد.
مادر صبر کن با ما برگرد. یه وقت با کس دیگه ای جایی نریها.
نگاه متعجبم را به ساره دادم.
–مامان طوری شده؟!
–نه عزیزم، فقط همون جا بمون تا ما بیایم.
از اتاق بیرون رفتم و آرام به مادر گفتم:
–مامان یه مهمون داریم.
مادر صدایش را بالا برد.
–کیه؟
از لحنش جا خوردم. با احتیاط گفتم:
–ساره مامان، جایی رو نداره بره، همون دوستم که...
لحن مادر مهربان شد.
–آهان اون دوستت رو می گی، فکر کردم یکی دیگه رو می گی، اشکال نداره، قدمش روی چشم. اتفاقا برای دو نفر تو ماشین جا هست.
بعد از قطع تماس به ساره گفتم:
–فکر کنم پا قدم تو خوب بوده، هنوز نیومدی خونه مون، مامانم مهربون شده، تا حالا این قدر با محبت باهام حرف نزده بود.
ساره نوشت:
–از خانواده ت خجالت می کشم.
دستم را در هوا تکان دادم.
–اصلا خانوادهی من اون جوری که تو فکر می کنی نیستن. خیلی خاکی و مهربونن، حالاخودت میبینی.
علی وارد اتاق شد و با دیدن اوضاع ساره ماتش برد. برای چند لحظه شگفتزده نگاهش کرد و بعد عقب عقب از اتاق بیرون رفت. به دنبالش رفتم. در اتاق را بستم.
علی شروع به سوال پرسیدن در مورد ساره کرد.
البته تا حدودی در جریان بود ولی ماجرای آمدن ساره به این جا را دقیق نمیدانست.
وقتی حرف هایم را شنید سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
–حالا این بیچاره می خواد چی کار کنه؟
–فعلا شاید من یه مدت ببرمش خونه مون.
نگاهم کرد.
–راستی زنگ زدی به مامانت اینا؟ چی گفتن؟
گوشی را به طرفش گرفتم.
–آره، گفتن چند دقیقه دیگه می رسن. همه ش تاکید داشتن صبر کنم با اونا برگردم. اگه می دیدی مامانم چه مهربون شده بود!
– آه سوزناکی کشید و دستش را لای موهایش برد.
دستش را گرفتم.
–ولی نگران نباش، من با ماشین تو میام.
ماتم زده نگاهم کرد.
با هر دو دستش دستم را فشار داد و با بغض گفت:
–دلم برات خیلی تنگ می شه.
از این حرفش دلم ریخت.
–من که پیشتم!
همون موقع صدای تلفنی که در دستش بود بلند شد. بدون نگاه کردن به صفحهاش روی گوشش گذاشت. نمیدانم از آن طرف خط چه شنید که گوشی را به طرف من گرفت.
نجوا کردم:
–کیه؟
–مادرت.
–خب حرف بزن.
–می خواد با تو حرف بزنه.
با تردید گوشی را گرفتم و روی گوشم گذاشتم.
–الو.
–تلما جان واحد چنده؟ کدوم زنگ رو بزنیم؟ ما الان جلوی مجتمع هستیم.
علی آهسته گفت:
–بگو ما می ریم پایین، نمی خواد اونا بیان بالا.
–مامان جان ما الان میایم پایین.
ذوق زده گفتم:
–خب، مامان اینا هم اومدن. باید ساره رو هم با خودم ببرم. در اتاق را که باز کردم، سکوت علی باعث شد که برگردم نگاهش کنم. هیچ تغییری در چهرهی پر از غمش ندیدم. انگار غمگینتر هم شده بود.
با شتاب گفت:
–من برم ببینم اینا کاری با ما ندارن. (به دوستانش و پلیسی که در سالن ایستاده بودند اشاره کرد.)
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت285
من و ساره و علی وارد آسانسور شدیم.
علی گفت:
–فردا باید برای یه سری کارا به کلانتری بری.
در حالی که زیربغل ساره را گرفته بودم گفتم:
–خودم که نمیتونم، بیا دنبالم باهم بریم.
نگاهش را از من گرفت.
–پدرت گفت که خودش می بردت.
با تعجب نگاهش کردم.
دستش را داخل جیبش برد و گوشیام را مقابلم گرفت.
با خوشحالی گفتم:
–گوشیم!
نگاهش را به دستش داد و گفت:
–این رو اون جا، تو خونه، قاطی وسایل پیدا کردن.
خاموشه، میخواستن با خودشون ببرن، که ما بعدا بریم از کلانتری بگیریم. من با خواهش ازشون گرفتم، یعنی همون دوستم کمک کرد که همون جا تحویل بدن.
خونه که رسیدی اولین کاری که میکنی به شارژ بزنش. منم فعلا این خط میثاق دستمه، آخه دوتا خط داره.
غمی که در صورتش بود قلبم را فشار داد و باعث شد خوشحالیام بیدوام باشد.
نگاهم را به چشمهایش دوختم.
–علی آقا!
فقط نگاهم کرد.
پرسیدم:
–طوری شده؟ اتفاقی افتاده که من...