در آسانسور باز شد و او فوری بیرون رفت تا در مجتمع را باز کند. ساره را با خودم تا جلوی در کشیدم، انگار پایی که ساره کمی می‌توانست رویش بایستد توانایی اش کمتر شده بود و لنگ می زد. برای همین کمک کردنش سخت‌تر بود. به جلوی در که رسیدم رو به علی گفتم: –من ساره رو می ذارم تو ماشین بابا و میام. همین که وارد خیابان شدیم مادر قربان صدقه گویان به کمکم آمد. ولی بادیدن اوضاع ساره خشکش زد و سوالی نگاهم کرد. لب زدم. –چیزی نیست مامان، حالش خوب می شه. می‌تونید بذاریدش تو ماشین؟ مادر مات زده فقط سرش را تکان داد. آن قدر از دیدن ساره شوکه شده بود که حتی مرا هم در آغوش نگرفت. تا خواستم به طرف علی بروم که با پدر در حال حرف زدن بود، نادیا بغلم کرد و زیر گریه زد. آن قدر بلند بلند گریه می‌کرد که گریه‌ی مرا نیز درآورد. مادر بعد از گذاشتن ساره داخل ماشین سراغ ما آمد و شروع به دلداری دادنمان کرد. بعد دست نادیا را کشید و از من جدایش کرد. –باید خدا رو شکر کنیم که به خیر گذشته، فقط تلما این دوستت چرا این طوری شده؟ مگه قبلا سالم نبود؟ من مختصر، داستان ساره را تعریف کردم، در حین صحبتم نادیا مدام برایم چشم و ابرو می‌انداخت. آخر صورتم را مچاله کردم. –اِ...، چی می گی هی ادا در میاری؟ مادر در چشمان نادیا براق شد و زمزمه کرد: –می خوای خواهرتم مثل این دختره بشه؟ منظور مادر را نفهمیدم. با ملحق شدن پدر به جمعمان موضوع را پیگیری نکردم. پدر پیشانی ام را بوسید و گفت: –پیرم کردی دختر، نصف عمر شدم. بعد با خودش زمزمه کرد: –خدایا صد هزار مرتبه شکرت. دست پدر روی کمرم قرار گرفت و من رو به طرف ماشین هدایت کرد. به جلوی ماشین که رسیدیم پدر نگاهی به ساره انداخت و از مادر آرام چیزی پرسید. مادر با صدای بلند جواب داد: –اینم یکی دیگه از دسته گلاشونه دیگه، این جوری آدما رو بدبخت می کنن، می بینی دختر بیچاره رو. تا همین چند وقت پیش صحیح و سالم بودا... پدر پیشانی‌اش را گرفت، انگار باور نداشت. رو به مادر پچ پچ کردم: –مامان، من با علی میام. مادر نگاهی به پشت سرمان انداخت. –اون رفت. برگشتم دیدم علی نیست. –کجا رفت؟ قرار بود با هم بریم که! رو به نادیا گفتم: –گوشیت رو بده یه زنگ بهش بزنم. نادیا در دادن گوشی تردید کرد. پدر با تحکم گفت: –تلما بشین تو ماشین، گفت کار داره باید بره. نادیا دستم را گرفت و زمزمه کرد: –بیا بریم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت286 بین ساره و نادیا نشستم. غرق فکر بودم و دلخور از دست علی، لشکر فکر و خیال آن چنان رژه‌ای در پادگان ذهنم می‌رفتند که صدای پایشان اجازه نمی‌داد صدای دیگری بشنوم. نادیا با ضربه‌ای که به پهلویم زد متوقفشان کرد. صورتم را به طرفش چرخاندم. سعی کرد لبخند بزند. به ساره اشاره کرد و پچ پچ کرد: –این تو اتاق ما می خواد بمونه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. لبش را گاز گرفت. –این جوری که من مجبورم برم بالا پیش مامان بزرگ بخوابم. نمی شه یه امشب رو بره بالا؟ دلم می خواد امشب پیش تو باشم. من هم زیر گوشش آهسته گفتم: –خب تو هم بمون، سه تایی راحت تو اتاق جا می شیم. دستم را فشار داد. –ازش می‌ترسم. نوچی کردم و لبم را به دندان گرفتم. –آخه قیافش... صدای زنگ گوشی پدر ساکتش کرد. پدر با لبخند رو به مادر گفت: –رستا پشت خطه. مادر زود گوشی را از دست پدر گرفت. –اِ...، به هوش اومد؟ از بس بیچاره نگرانه‌. بعد از احوالپرسی‌های مادر و رستا، مادر با خنده گفت: –خدا رو شکر، چند بار به رضا زنگ زدم گفت هنوز نیاوردنت تو بخش، نگرانت بودم. نادیا گفت: –ما دوباره خاله شدیم. پرسیدم: –راستی، مریم و مهدی کجا هستن؟ –تو خونه، پیش محمد امین. الان حسابی کچلش کردن. مادر به عقب برگشت و گوشی را به طرفم گرفت. –بیا تلما، رستا می خواد با خودت حرف بزنه. همین که گوشی را گرفتم و سلام کردم رستا شروع به گریه کرد. –خدا رو شکر که صدات رو می شنوم. موقعی که دردم گرفت خیلی گریه می‌کردم ولی نه از درد، به خاطر تو. باور می کنی از استرس تو، اصلا درد رو نفهمیدم. من هم گریه‌ام گرفت. با همان حال گفتم: –پس این ماجرای من یه خاصیتی هم داشته. خنده و گریه‌اش در هم آمیخت. پرسیدم: –حالا این دختر ما شکل کیه؟ زشته یا خوشگل؟ –باور می‌کنی ندیدمش؟ تا به هوش اومدم از رضا فقط حال تو رو پرسیدم. وقتی گفت مامان اینا اومدن دنبالت، گفتم اول با تلما حرف بزنم بعد بچه م رو ببینم. –ببخش رستا، همه تون رو اذیت کردم. –واسه جبرانش تا مدت ها باید پوشک بچه م رو عوض کنی. خنده‌ام گرفت. –وای نه، من فقط می‌تونم لباسش رو عوض کنم. رستا هم خندید. –هنر می‌کنی، حالا واسه تو دارم صبر کن از این جا بیام خونه.