لعیا خانم اجناسش را روی صندلی گذاشت. –خدارو شکر امروز خوب فروش کردیما. به ساعتم نگاه کردم. –آره، من میخوام برم بالا مسجد، توام میای؟ –چرا تو چند وقته گیر دادی حتما نمازت رو تو مسجد بخونی؟ همین پایینم نماز خونه داره. نگاهش کردم و لبخند پهنی زدم. او هم لبخند زد. –چیه؟ چرا اینطوری نگاه می‌کنی؟ نکنه از فرمایشات نامزدته. نگاهم را به کوله‌ام دادم و از روی صندلی کشیدمش. –اگر دلیلش رو بگم قول میدی باور کنی؟ او هم اجناسش را که داخل ساک دستی بود، برداشت. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت318 –تو نگفته من باور کردم. چشمات دارن داد میزنن، من هنوز اسم نامزدت رو نیاوردم کلا از این رو به اون رو شدی. سرم را پایین انداختم و هم قدمش شدم. –چقدر خوشحالم که یکی اینقدر خوب من رو میفهمه، همیشه به خاطر دوست داشتنش سرزنش شدم که چرا خودت رو انداختی تو بدبختی، نگاهم کرد. –این رو شنیدی؟ آزادتر است هر آن که در بندتر است. گاهی تو بدبختی افتادن خودش یعنی خوشبختی. –اهوم. ساکش را در دستش جا‌به جا کرد. –حالا اون چرا گفته حتما بری مسجد نماز بخونی؟ خیلی معتقده؟ –نه، اتفاقا خیلی معمولیه. اون میگه اعتقاد به خدا رو همه دارن، مهم اعتماد به خداست که شاید مسجد رفتن کمکمون کنه که اونو داشته باشیم. سرش را پایین انداخت و پیش خودش گفت –اعتماد به خدا. آهی کشیدم. –الان چند روزه ندیدمش، حتما می‌دونی الان چه حالی هستم. گاهی شبا تو مسجد سجده میرم و به بهانه‌ی راز و نیاز اونقدر گریه می‌کنم که بی‌حال میشم. از خدا می‌خوام هر جا هست سالم باشه. سرش را تکان داد. مگه میشه ندونم، همین که امید داری می‌بینیش خودش نعمت بزرگیه، دل‌تنگی من که تمومی نداره. چون امیدی به دیدنش ندارم شوهرم برای همیشه رفته. با تاسف نگاهش کردم. –واقعا چطور تحمل می‌کنی؟ خیلی باید سخت باشه. پایش را روی پله برقی گذاشت و به طرفم برگشت. –اولش خیلی سخت بود. ولی یه روز به خودم گفتم، مگه تو عاشقش نیستی؟ مگه دلتنگش نیستی؟ مگه نمیگی که شوهرم خیلی مهربون بود پس چرا عاشق اونی نیستی این عشق رو بهت داده، این مهربونی، این دلتنگی رو بهت داده. خدا خودش این دلتنگی رو میندازه تو دل ما، میخواد بگه ببین یکیو گذاشتم سر راهت که هی بهت محبت کنه و توام هی دلتنگش بشی. منم همینجوری دلتنگ تو میشم ای بنده‌ی سر به هوای من، اصلا حواست به من و دلتنگیم هست؟ لعیا با چشمهای نمدارش نگاهم کرد. –حالا من یه چیزی بگم تو باورت میشه؟ کوله پشتی‌ام را روی دوشم انداختم. –چی؟ –این که دلم واسه خدا می‌سوزه، بیچاره خیلی تلاش می‌کنه به ما بفهمونه موضوع چیه. ولی ماها خنگ تشریف داریم. اصلا دلتنگیش رو درک نمی‌کنیم. خیلی خودخواهیم. نمی‌دونم شاید یه عشق یک طرفه. گنگ نگاهش کردم. –یعنی الان من دلتنگ علی هستم، در اصل دلتنگ خدا هستم؟ چون خدا علی رو آفریده؟ حرفم را ادامه داد: –و این که نامزدت جزیی از خداست و خدا دلش بیشتر برات تنگ میشه. ولی تو شاید اصلا حواست بهش نیست. ممکنه بعد از مرگمون تازه بفهمیم که خدا چقدر زیاد دوستمون داشته، مثل عشقهای افسانه‌ایی که بعد از سالها طرف میفهمه معشوقش هم دوسش داشته. داخل حیاط مسجد شدیم. گفتم: –حالا منم دلم واسه خدا سوخت. چقدر خودخواه و طلبکارم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت319 آن شب وقتی قدم به داخل مسجد گذاشتم نیت کردم دلتنگی‌ام را خرج خدا کنم. ولی چیزی در وجودم می گفت تو نمی‌توانی این کار را کنی. از تظاهر دست بردار. مگر دوست داشتن شوهر اشکالی دارد؟ سعی کردم بی‌تفاوت به این فکرها باشم و پسشان بزنم. ساره لنگان لنگان با دو چوب دستی که زیر بغلش بود نزدیک سجاده‌اش شد و اشاره کرد که کمکش کنم. نادیا به ساره اشاره کرد. –این همین جوری تعادل نداشت الان که دیگه نور علی نور شد. مادربزرگ گفت: –شاید بدتر از اینا هم بشه، باید صدقه ی زیادی رد کنم. نادیا چشم‌هایش گرد شد. –از اینم بدتر؟! آخه واسه چی؟! مادربزرگ چادر نمازش را سرش کرد. –واسه این که مسجد نیاد. خود من رو نمی‌بینی؟ هر شب یه کاری برام پیش میاد که می مونم بیام مسجد یا نه. همین دیشب عمه ت اینا مگه مهمون من نبودن. مجبور شدم بهش زنگ بزنم بگم یه کم دیرتر بیان که من از مسجد اومده باشم. مجبور شدم ساره رو هم بذارم پیش تلما که با هم برگردن. من روبروی در ورودی نشسته بودم و گوشم به اون ها و نگاهم به در بود. مثل همیشه پرده‌ی در ورودی بالا بود و هر کسی از جلوی در رد می شد می‌دیدم. همیشه جایی برای نماز می‌ایستادم که نزدیک‌ترین مکان به در باشد.