مامور اداره آگاهی پرونده های روی میز را کمی زیرو رو کرد. –البته قبلا رضایت داده، اما بعدا امد گفت که تحت فشار بوده و اتفاقهایی که شما بهتر از من می‌دونید باعث شده بوده رضایت بده. پدر پرسید: –یعنی دوباره شکایت کرده؟ –بله، پروندشون در جریانه. پدر رو به من گفت: –چه کاری کرده! با این کارش ممکن بود دوباره همون اتفاق گروگان گیری تکرار بشه. لبهایم را روی هم فشار دادم. –چطوری تکرار بشه بابا؟ من که اجازه ندارم از در خونه بیرون برم. تا مسجد جلوی در خونمونم نمیرم، مگه این که اونا مثل این رنجرها از روی دیوار بپرن تو خونه و بیان من رو بدوزدن. مامور آگاهی گفت: –اینطورام نیست آقای حصیری. نگران نباشید. پدر تعجب زده گفت: –تو که تازه دو روزه از خونه بیرون نمیری. بی فکر جواب دادم. –خب اونم تازه دو سه روزه که دوباره شکایت کرده. پدر ریزبینانه نگاهم کرد. –خودش بهت گفت؟ چه حرفی زده بودم حالا چطور جمعش می‌کردم. سربه زیر زمزمه کردم. –مادرش گاهی زنگ میزنه. حرفم پدر را قانع نکرد ولی چیزی نگفت. وقتی ساره و شوهرش به داخل اتاق برگشتند چشم‌های ساره می‌خندید. معلوم بود که موفق شده دل شوهرش را به دست بیاورد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت333 همین که از اتاق بیرون آمدیم خانم مسنی را روی ویلچر دیدیم. با چشم‌های اشکبار جلو آمد و دست مرا گرفت و شروع به التماس کرد. از حرف هایش فهمیدم که مادر هلماست. آن قدر صحنه‌ی آزار دهنده‌ای بود که از روی دلسوزی خودم هم بغض کردم و گفتم: –خانم، اگه دخترتون قول بده که دیگه با زندگی من کاری نداشته باشه من حرفی ندارم برای رضایت دادن، باید پدرم راضی باشن. خانم فوری به طرف پدر رفت و دوباره شروع به التماس کرد. پدر همین طور مات و مبهوت مانده بود. از حرفی که من زده بودم خوشش نیامده بود و نمی‌دانست حالا باید چطور خودش را از آن وضعیت نجات دهد. رو به آن خانم گفت: – خانم، دختر شما خیلی از آدما رو از زندگی عادی شون انداخته، فقط ما که نیستیم. مادر هلما همان طور که اشک می‌ریخت گفت: –ولی الان فقط به خاطر شکایت شما می خواد مجازات بشه. خود من رو نگاه کنید باورتون میشه دخترم این کار رو با من کرده باشه، همه ش از روی نادونیه، اون خودشم هنوز درست نمی‌دونه چی کار کرده و... پدر حرفش را برید و با تحکم جواب داد: –این بار که مجازات بشه حواسش رو جمع می کنه. شما یه مادرید، بچه تون هر بلایی سرتون بیاره باز می‌بخشیدش، ولی آدمای دیگه نمی‌تونن این قدر راحت بگذرن. خانم، گاهی ما پدر و مادرا باید اجازه بدیم بچه‌هامون مجازات بشن وگرنه دوباره و چندباره اشتباه می کنن. شما با این کارتون دارید بهش ظلم می‌کنید. وقتی شما دلش رو ندارید که دخترتون رو درست تربیت کنید، اجازه بدید قانون این کار رو کنه و مطمئن باشید که به نفع دخترتونه. بعد هم از آن جا دور شد و من هم به دنبالش رفتم. از اداره آگاهی که بیرون آمدیم شوهر ساره گفت که برای تشکر می‌خواهد به خانه‌مان بیاید. گفت قرار شده ساره را با خودش ببرد. با خوشحالی ساره را در آغوش گرفتم. تا به حال از رفتن هیچ کس از خانه‌مان این قدر خوشحال نشده بودم. –ساره می‌خوای بری خونه تون؟ ساره با تکان سرش جواب مثبت داد. پدر تعارفشان کرد که سوار ماشین شوند. کنار ساره روی صندلی عقب نشستم و کنار گوشش زمزمه کردم. –امروز بچه‌هات رو می‌بینی خوشحالی؟ تخته‌اش را برداشت و رویش نوشت. –آره، ولی دیگه مثل قبل خونه نداریم. با تعجب پرسیدم. –پس کجا می‌خواید زندگی کنید؟! – من با این وضعیتم که نمی‌تونم کار کنم، با این گرونی اجاره‌ها هم فکر نکنم اصلا بتونیم جایی رو اجاره کنیم. باید بریم خونه‌ی خواهر شوهرم زندگی کنیم. اونا یه اتاق بالای خونه شون دارن که دادن به ما. همه‌ی وسایلامونم اون جاس. لبخند زدم. –نا امید نباش، تو خدا رو دست کم گرفتی؟ با کم و کسری شوهرت بساز، خوش اخلاق باش، اون وقت ببین خدا برات چی کار می کنه. چشم‌هایش نم زد و نوشت. –مثل مامان بزرگ حرف می زنی! چشمکی زدم. –بالاخره نوه‌ش هستما. صدای زنگ گوشی‌ام باعث شد حرفمان تمام شود. نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌ام انداختم. شماره‌ی مادر علی بود. نگاه گذرایی از آینه به پدر انداختم. مشغول حرف زدن با شوهر ساره بود. نگاهم را به ساره دادم. اشاره کرد که زودتر جواب بدهم. همین که گفتم "الو" پدر از آینه نگاهم کرد و با چشم به شوهر ساره اشاره کرد و گفت: –اگر مادرته بهش بگو مهمون داریما. سرم را تکان دادم. مادر علی بعد از احوالپرسی گفت که شب برای صحبت کردن به خانه‌مان می‌آیند. با خودم گفتم کاش به خانه زنگ می زد که خودش در ادامه‌ی حرفش گفت: ✍ 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت334