هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی // فرزندان سبز پوش خامنه ای تشکر
–باشه بریم داخل.
رفتارش برایم عجیب بود.
خم شد و جعبهی بزرگی که روی زمین گذاشته بود را برداشت.
در را بیشتر باز کردم تا بتواند داخل حیاط شود.
برگشت نگاهم کرد و با استرس گفت:
–در رو ببند.
در را بستم و سوالی نگاهش کردم.
همان طور که به طرف دستشویی گوشهی حیاط می رفت گفت:
–اون ابزارای من رو میاری این آینهی سرویس رو ببندم؟
جعبهی ابزار را که دستش دادم پرسیدم.
–حالت خوبه؟
تند تند سرش را تکان داد.
–خوبه خوبم.
صدای مادر باعث شد که بگوید.
–تو برو به کارات برس، من این رو میبندم و زود میرم کلی کار هست که باید انجام بدم.
با تردید به طرف زیر زمین راه افتادم.
مادر با دیدنم گفت:
–یه ساعته کجایی؟ بیا این پرده رو هم بزن تموم بشه دیگه.
از صندلی بالا رفتم و دانه دانه گیرهها را در کرکرهی پرده سُر دادم.
لای پنجره باز بود.
مدام چشمم به علی بود که با عجله کارش را انجام میداد.
با زنگ گوشیاش دست از کار کشید و نگاهی به صفحهی گوشیاش کرد و فوری تماس را قطع کرد. بعد همان طور که زیر لب غر میزد به کارش ادامه داد.
این زنگ خوردن گوشیاش و رد تماس یا قطع کردن او چند بار تکرار شد در آخر با عصبانیت جواب داد.
–چی می خوای از جونم؟ سند گذاشتی بیای بیرون که خون به جیگر من کنی؟
...
نمی خوام گوش کنم.
...
پشیمون شدی که شدی برو پی زندگیت... بعد هم گوشی را قطع کرد و انگار روی حالت پرواز گذاشت.
با صدای مادر نگاهم را از علی گرفتم.
–خوبه دیگه، بیا برو سراغ پردهی اون ور.
میخواستم زودتر از دست مادر خلاص شوم و بروم ببینم چه شده، ولی مادر ول کن نبود.
دل شوره به جانم افتاده بود و درست نمیدانستم چه کار میکنم.
فکر و خیال علی باعث شد اصلا متوجهی اتمام کار نشوم.
کار پردهها که تمام شد مادر گفت:
–بعضی از وسایل آشپزخونه ت این جا جا نشد، گذاشتم شون بالا تو کمد.
–ممنون مامان.
مادر مشکوک نگاهم کرد و بعد هم از پلهها بالا رفت.
همان جا روی صندلی میز ناهار خوری چهار نفره نشستم. مادر وسط سالن را پردهی توری زیبایی زده بود تا اتاق خواب را از قسمت نشیمن جدا کند و آن طرف سرویس خواب را چیده بودیم و این طرف هم تلویزیون و یک کاناپه و یک میز ناهار خوری گذاشته بودیم.
خانهام خیلی جمع و جور و ساده بود. بوی رنگ هنوز هم به مشام میرسید. بویی که خیلی دوستش داشتم.
چشمهایم را بستم و با تمام وجود رایحهی خوش زندگی را بوییدم.
با صدای مادر به خودم آمدم.
–تلما، بیا جلوی در کارت دارن.
با تعجب شالم را از روی صندلی برداشتم و از پلهها بالا رفتم و چشمچرخاندم. علی را ندیدم. از مادر پرسیدم:
–مامان، علی کجاست؟
–چند دقیقه پیش رفت.
–پس کی کارم داره؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت347
–نمیشناسمش، یه خانم محجبه هستش. می گه از طرف دانشگاهت اومده می خواد بدونه چرا دنبال بورسیت نرفتی.
–با چشمهای گرد شده پرسیدم:
–تازه یادشون افتاده؟! من که اطلاع داده بودم. خودشون میدونن. فرم پر کردم.
–چه میدونم، حتما باورشون نشده، آخه هر کی میشنوه از این کار تو شاخ در میاره.
لبخند زدم.
–باید ببینی اونی که شاخ در میاره کی هست.
مادر کنار در ایستاد و رو به کسی که پشت در بود گفت:
–الان میاد.
جلوی در رفتم و تا چشمم به هلما خورد هینی کشیدم.
هلما با لبخند و ذوق تصنعی فوری مرا در آغوش گرفت و کنار گوشم زمزمه کرد:
–مادرت رو رد کن بره، کار واجبی در مورد علی دارم.
بعد هم بلند گفت:
–بهبه! دانشجوی زرنگ دانشگاه. خوبی عزیزم؟ فکر نمیکردی من تا این جا بیام نه؟ واسه همین جا خوردی درسته؟ آخه یه چند باری از طرف دانشگاه باهات تماس گرفتن مثل این که جواب نداده بودی.
هلما آن قدر روسری اش را جلو کشیده بود که ابروهایش درست مشخص نبود. ماسک سیاهی هم زده بود و چادرش را کیپ گرفته بود. تیپش خیلی عوض شده بود.
سرم را به نشانهی تایید حرفش تکان دادم.
–نمیدونم. شاید اون وقتی بوده که گوشیم دستم نبوده.
هلما با لحن خودمانی گفت:
– دختر تو چرا درست رو ول کردی؟ بدون امتحان میتونی واسه کارشناسی ارشد بخونی، چرا به فکر آیندت نیستی؟
رو به مادر کرد و حرفش را ادامه کرد.
–حاج خانم واقعا بهتون تبریک میگم بابت این دختری که تربیت کردید. ماشاءالله، ماشاءالله، تو کُل دانشگاه تکه. نه تنها از نظر درس اوله، از نظر اخلاق، نجابت و حیا درجه یکه، واقعا باعث افتخار ماست که همچین دانشجویی داشتیم.
من همان طور مات و مبهوت نگاهم را به مادر دادم.
مادر لبخند زنان تشکر کرد و گفت:
–فقط یه کم حرف گوش نکنه.
هلما خندید.
–آی گفتید، دقیقا! اگه حرف گوش کن بود آینده ش زیر و رو می شد.