–ممنون. میخواستم وضو بگیرم، وقتی بلند می شم چشمام سیاهی می ره، می تونی کمکم کنی؟
ماسک اکسیژن را از روی صورتم برداشت.
–اگر سختته بطری آب بیارم همین جا وضو بگیری؟
با خجالت گفتم:
–آخه دستشویی هم میخواستم برم.
–پس یه دقیقه صبر کن.
با عجله از اتاق بیرون رفت و با یک ویلچر وارد شد.
–بیا بشین رو ویلچر ببرمت، این جوری راحت تری.
روی تخت به طور نشسته نمازم را خواندم و برای تعقیبات دراز کشیدم، همین دو رکعت نماز خیلی خستهام کرد که نتوانستم بیشتر از آن بنشینم.
هلما بعد از نمازش به سجده رفت و خیلی طولانی به همان حال ماند درست مثل علی.
وقتی نایلون را جمع کرد پرسیدم:
–تو واقعا دیگه شاگرد نداری؟ یعنی کلا همه چی رو رها کردی؟
نگاهش را پایین انداخت.
–رها که نکردم. هنوزم صفحهی مجازیم برقراره، به همهی شاگردام یا همهی کسایی که حالا دیگه خودشون استاد شدن دارم روشنگری می کنم. نمی خوام اونا اشتباه من رو تکرار کنن.
با تامل پرسیدم:
–یعنی اونا هم حرفات رو قبول میکنن؟!
سرش را تکان داد.
–نه، تعداد خیلی کمی قبول می کنن، بعضیا توهین می کنن و تهمت می زنن که باهاشون دعوات شده داری انتقام می گیری و حرفات دروغه، بعضیا هم می گن ما موندیم این وسط کی راست میگه.
مخصوصا کسایی که با این کارا مشکلاتشون برطرف شده نمی خوان برگردن. ولی من تلاشم رو می کنم و بقیهش رو هم می سپرم دست خدا. به اونام حق می دم، چون خودم قبلا جای اونا بودم درکشون می کنم.
لبخند زدم.
–پس الان بر علیه اونا کار می کنی؟ اون وقت چه پُستایی می ذاری؟ ازشون فیلم و عکسی چیزی داری؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸