خانه مان خیلی بزرگ نبود. حدود 800 متر، خشتی و با معماری حیاط مرکزی.
کلفت و نوکر نداشتیم فقط یک خانباجی داشتیم که سال های سال بود با ما زندگی می کرد و در کارهای منزل و بچه داری به مادرم کمک می کرد.
مادرم 12 ساله بود که با پدرم که 25 سال داشت ازدواج کرد..مادرم بسیار ریز نقش و لاغر بود و موقع ازدواج حتی قد هم نکشیده بود.
به قول خانباجی قدش تا کمر پدرم می رسید.
چون مادرم ضعیف و کوچک بود پدر بزرگم خانباجی را که همسر باغبان شان بود و به تازگی بیوه شده بود را صیغه پدرم کرد تا همراه پدر و مادرم زندگی کند. هم در کارها به مادرم کمک کند و هم خودش و دو فرزند یتیمش سرپناهی داشته باشند.
خانباجی از همان موقع با آقاجان و مادرم زندگی می کرد.
خانباجی از آقاجان بزرگتر بود و مادرم هم هیچ وقت به او بی احترامی نکرد و همیشه احترامی چون مادر برای خانباجی قائل بود.
خانباجی همیشه سر یک سفره و با ما غذا می خورد.
نه خودش نه فرزندانش هیچ وقت از ما جدا نبودند.
کارهای سخت منزل با خانباجی بود و اجازه نمی داد مادرم کار زیادی انجام دهد.
وقتی فرزندان خانباجی _اسماعیل و هاجر_ به سن ازدواج رسیدند آقاجان مثل فرزندان خودش برای آن ها سنگ تمام گذاشت و آن ها را سر و سامان داد و به خانه بخت فرستاد.
خانباجی خیلی مهربان و با حوصله بود و به گردن همه ما حق مادری داشت.
خود من آن قدر که با خانباجی راحت بودم با مادرم راحت نبودم.
خواهر و برادرانم به ترتیب محمد امین، ریحانه، ربابه، محمد علی و راضیه بودند که از من بزرگتر بودند.
بعد از راضیه من بودم که تازه 13 سالم پر شده بود و دو برادر کوچکتر از خودم به نام محمد حسن و محمد حسین هم داشتم.
به جز محمد علی و محمد حسن و محمد حسین بقیه ازدواج کرده بودند و بچه هم داشتند.
راضیه باردار بود و من هم امشب قرار بود به عقد کسی در بیایم که جز تعریف های دیگران از او شناختی نداشتم.
از صبح هیچ کس مرا به نام خودم صدا نزده بود.
همه مرا عروس خانم خطاب می کردند.
صبح زود مرا به حمام برده بودند و از ظهر در اتاق تنها نشسته بودم تا آرایشگر بیاید و مرا برای شب بیاراید.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت4
ز سعدی
شب عقدم بود ولی اصلا خوشحال نبودم.
دخترهای دیگر را دیده بودم که وقتی برای شان خواستگار می آمد چه قدر خوشحال بودند و گل از رخ شان می شکفت ولی من نه تنها خوشحال نبودم حتی غمی بزرگ را در دلم حس می کردم.
چرا باید ازدواج کنم؟
من هنوز 13 سال بیشتر ندارم!
هرچند می دانم مرسوم همین است که دختر زود ازدواج کند اما من احساس می کردم خیلی برایم زود است.
از جا برخاستم.
قرآن را از سر طاقچه برداشتم و از خدا خواستم آرامم کند.
زیر لب سوره حمد خواندم و قرآن را گشودم.
اول صفحه این آیه به چشمم خورد:
«و عَسی أن تَکرهوا شیئًا وَ هُوَ خیرٌ لکم وَ عسی أن تُحِبّوا شیئًا وَ هُوَ شَرٌّ لکم»
معنای این آیه چه بود؟
چه بسا چیزی را بد بدانید و از آن کراهت دارید در حالی که برای تان خوب است و چه بسا چیزی را دوست دارید در حالی که برای تان شر و بد است.
خدایا یعنی چه؟
یعنی این ازدواج، آن هم با مردی که تا قبل از این که سر سفره عقد بنشین، خطبه خوانده شود و محرم شویم هرگز او را ندیدم به صلاح من و حتی برای من خیر است؟
خدایا می دانم تو در قرآن گفته ای که بین زن و شوهر مودت و رحمت قرار داده ای اما کاش قبل از این حداقل یک بار او را می دیدم یا حتی اسمش را می دانستم.
در حال و هوای خودم بودم که در اتاق باز شد و راضیه از حیاط به داخل اتاق آمد.
با این که حامله و ماه آخرش بود، بسیار نحیف و لاغر بود.
شکمش آن قدر کوچک بود که انگار کاسه ای را زیر پیراهنش مخفی کرده بود.
چادر سفیدش را از سرش در آورد و بر روی طاقچه کنار در گذاشت نفس زنان در حالی که به سمت من می آمد گفت:
آبجی رقیه ام چه طوره؟
او امروز اولین کسی بود که اسمم را بر زبان آورد.
من و راضیه بسیار با هم صمیمی بودیم. کمتر از دو سال تفاوت سنی داشتیم و همه کودکی مان با هم سپری شده بود.
با دو خواهر دیگرم هم رابطه ام خوب بود اما رابطه ام با راضیه جور دیگری بود.
بهتر هم را درک می کردیم و حرف مگویی بین مان نبود.
راضیه روبرویم نشست.
دستم را در دست گرفت و گفت:
یکم دیگه آرایشگرت میاد اومدم کمکت کنم لباست رو بپوشی.
به چشمانم خیره شد.
انگار غم درون چشمانم را دید.
آهسته پرسید:
خوبی؟
نگاهم را دزدیدم.
_خوشحال نیستی؟ ... امشب قراره عقدت کنن ... ناراحتی؟
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت5
ز_سعدی