آقاجان گفت: نه باباجان، نمیشه احمد آقا فردا راهی سفرن تا ده دوازده روزی کارش طول می کشه واسه همین گفتن امشب بریم که تاخیر نیفته. محمد علی گفت: آخه من نمی دونم مطمئن نیستم زود برگردم. پس شماها برین از طرف من عذرخواهی کنید. مادر دوباره با چشم و ابرو به احمد آقا اشاره کرد و لب گزید و گفت: عه ... نمیشه زشته بعدشم دیشب عقد خواهرت بوده الان کلی کار روی سرمون ریخته وقت کوه رفتن نیست. بذار واسه هفته دیگه محمد علی با اعتراض گفت: مادر جان اون روزی که ما قرار خلج رو گذاشتیم هنوز صحبت خواستگاری رقیه هم نبود چه برسه به عقدش نمیشه این همه برنامه و قرار مدارو بهم بزنم. آقاجان گفت: باشه بابا جان برو ولی قبل غروب این جا باش. ما نماز مغرب بخونیم راه می افتیم بریم. دیر کنی کلاه مون میره تو هم. محمد علی خوشحال از جا برخاست و گفت: چشم آقاجون قبل غروب خونه ام. به سمت در رفت خداحافظی کرد و رفت. مادر به آقاجان اعتراض کرد و گفت: آقا چرا قبول کردین؟ اگه دیر بیاد چی؟ آقاجان گفت: غصه نخور خانم جان. پسرم مرد شده سرش بره قولش نمیره. ان شاء الله زود میاد و همه با هم سر وقت میریم و شرمنده خانواده حاج آقا صفری نمیشیم. احمد از خوردن دست کشید و تشکر کرد. هرچه مادر اصرار کرد باز هم بخورد تشکر کرد و گفت سیر شده است. کم کم سفره را جمع کردیم که آقاجان کنار احمد آقا نشست . احمد رو به آقا جان گفت: آقاجان شرمنده می دونم پر روئیه و رسم نیست ولی خودتون که در جریان هستین من فردا میرم تبریز و تقریبا دو هفته ای نیستم. میشه اجازه بدین من و خانومم ... من و دخترتون امروز با هم بریم حرم و بعدش یکم با هم بگردیم؟ آقاجان یک نگاهی به من و بعد او کرد. من که مشغول پاک کردن سفره بودم از خجالت سرخ شدم و سر به زیر انداختم و با عجله بیشتری سعی کردم سفره را جمع کنم. احمد گفت: اگه اجازه بدین ممنون میشم. قول میدم تا حدود ساعت 1 دخترتون خونه باشه. پدر کمی به او، بعد به مادر و خانباجی نگاه کرد و بعد گفت: پسر جان خودت که می دونی مرسوم نیست دختر پسر تازه عقد کرده باهم برن بیرون اونم تنها ولی چون تویی و کامل می شناسمت و خاطرت برام خیلی عزیزه اجازه میدم ولی دیر تر از یک دیگه نیایین قبل ساعت 1 رقیه بایدخونه باشه 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت29 ز_سعدی گل از روی احمد آقا شکفت. با خوشحالی گفت: چشم آقاجان. ممنون که اجازه دادین آقاجان از جا برخاست که به مسجد برود و ما هم به احترام او از جا بلند شدیم. خواستم وسایل سفره را به مطبخ ببرم که آقاجان دست روی شانه ام گذاشت و گفت: رقیه بابا برو زود کاراتو بکن حاضر شو که زود برین و برگردین بدقولی نکنین. خانباجی سینی وسایل را از دست من گرفت و آهسته در گوشم گفت: با من بیا. احمد همراه پدرم تا در حیاط رفت و بعد در انتظار من در حیاط نشست. خانباجی مرا با خود به پستوی مطبخ برد. یکی از لباس هایی را که مادر به تازگی برایم خریده بود را به دستم داد. لباس نیلی رنگ و بلندی بود. یک روسری سفید و یک جفت کفش پاشنه بلند مشکی هم به من داد تا بپوشم. موهایم را شانه زدم و وضو گرفتم. لباس هایم را پوشیدم و روسری ام را زیر گلویم گره زدم و دو گوشه اش را روی هم آورم. چادرم را سرم کردم و به حیاط رفتم. مادر و خانباجی پایین پله ها ایستاده بودند و احمد آقا کمی عقب تر از آن ها ایستاده بود. نزدیک آن ها که شدم مادر جلو آمد، مرا بغل گرفت، بوسید و گفت: مواظب خودت باش. بعد آهسته در گوشم گفت: نه خیلی سبک باش نه خیلی سنگین خودت باش ولی مواظب باش هنوز عقدی ازت سوء استفاده نکنه. واقعا منظور مادر و خانباجی را از این جمله درک نمی کردم مثلا او چه سوء استفاده ای یا دست درازی می توانست به من بکند؟ در جواب مادرم فقط چشم گفتم و از آن ها خداحافظی کردم. مادر و خانباجی برای بدرقه مان تا دم در آمدند. مادر خطاب به احمد آقا گفت: دیگه جون شما و دختر ما مواظبش باشین زود هم برگردین احمد هم گفت: به روی چشم مادر جان. خداحافظی کردیم و پا در کوچه گذاشتیم. احمد به سمت اپل قهوه ای رنگی که روبروی در حیاط مان پارک بود رفت. کلید انداخت و درش را باز کرد. در سمت سرنشین را هم باز کرد و تعارف کرد بنشینم. سوار که شدم در را برایم بست و خودش هم سوار شد. با بسم الله ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. ماشینش هم مثل خودش تمیز و مرتب بود. از خم کوچه پس کوچه ها گذشتیم و وارد خیابان اصلی شدیم. از خانه ما تا حرم کمتر از نیم ساعت راه بود. احمد ساکت بود و فقط گاهی با لبخند نگاهم می کرد. ماشینش رادیو هم داشت. آقاجان معتقد بود رادیو و تلوزیون فقط ابتذال است و ما در خانه مان حتی رادیو هم نداشتیم. برای همین با تعجب نگاهم روی رادیوی ماشینش خیره مانده بود. متوجه نگاهم شد و پرسید: چیزی شده؟ 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت30 زسعدی