به صورتم چند بار آب زدم تا خوابم بپرد.
به دستشویی رفتم، وضو گرفتم و به اتاق برگشتم.
راضیه لباس برایم آماده کرده بود و گفت:
بیا مادر گفت امشب اینو بدم بپوشی.
یکی از همان لباس هایی بود که مادر تازه برایم خریده بود.
پیراهنی کرم رنگ که قدش تا یک وجب پایین زانو ام می آمد.
جلوی دامنش پلیسه داشت و روی کمرش یک کمربند چرم مشکی با سگک طلایی رنگ داشت.
جوراب های ضخیم مشکی ام را تا ران پایم بالا کشیدم و روسری سفیدم را سرم کردم.
النگوهایم را زیر آستین لباسم دادم و با صدای اذان برای نماز قامت بستم.
بعد از نماز حمیده و ربابه و ریحانه هم به اتاقم آمد و حسابی سر به سرم گذاشتند.
حمیده خیلی شاد و شوخ طبع بود.
با همه شوخی می کرد و گرم می گرفت.
مادر حمیده را خیلی دوست داشت و به او خیلی احترام می گذاشت.
می گفت او پیش ما امانت است و اگر به او محبت کنیم و دوستش داشته باشیم، اگر او را اذیت نکنیم و حرمتش را حفظ کنیم زندگی محمد امین شیرین می شود.
در این دو سالی که با ما بودند بین مان مشکلی پیش نیامده بود اما کم کم با اتمام کار بنایی خانه شان می خواستند از پیش ما بروند و مستقل زندگی کنند.
آقاجان که از مسجد آمد
همه سوار ماشین شدیم تا به خانه حاجی صفری برویم.
من و مادر و خانباجی در ماشین آقاجان نشستیم، محمد علی و محمد حسن و محمد حسین سوار ماشین محمد امین شدند.
راضیه هم سوار ماشین حسنعلی شد و ربابه و ریحانه هم با ماشین های خودشان.
قطار ماشین ها به سمت منزل حاجی صفری راه افتاد.
خانه شان چند کوچه از خانه ما بالاتر بود.
چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که به خانه حاجی صفری رسیدیم.
خانه که نه عمارت حاجی صفری!
نوکرشان در را به روی مان باز کرد و وارد عمارت شان شدیم.
شاید خانه شان دو سه هزار متری بود.
حیاطی بزرگ، به گمانم فقط حوض وسط حیاط شان به اندازه کل حیاط خانه ما بود.
همه مان از دیدن این خانه بزرگ و مجلل شگفت زده شده بودیم.
نوکرشان ما را راهنمایی کرد.
احمد به استقبال مان آمد.
کت و شلوار طوسی رنگ با کروات زرد رنگی پوشیده بود.
با آقاجان، برادرانم و دامادهای مان دست داد و ما را به سمت مهمانخانه راهنمایی کرد.
پدرش، برادرش و دامادهای شان هم در ایوان به انتظارمان ایستاده بودند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت42
زسعدی
احمد جلو آمد و با من و مادر گرم احوالپرسی کرد و دست مرا فشرد و خوشامد گفت و تعارف کرد تا همراهش به داخل خانه شان برویم
احمد همراه پدر و برادرانم و دامادها جلوتر می رفت.
بعد از احوالپرسی با آقایان ما خانم ها را به مهمانخانه شان راهنمایی کردند و مردها در خوش نشین مجلل شان نشستند.
وارد مهمانخانه مجلل و بزرگ شان شدیم.
سالنی بزرگ پر از فرش های دستباف نفیس، پرده های ابریشمی با تابلوهایی زیبا که بر دیوارشان زده بودند
مادر و خواهران احمد همراه عروس شان سوگل در مهمانخانه منتظر ما بودند.
همه شان لباس های شیک و فاخری پوشیده بودند و روسری بر سر نداشتند.
ظاهر اعضای خانواده ما در مقابل آن ها به شدت ساده بود.
اصلا فکر نمی کردم عروس چنین خانواده ثروتمندی شده باشم.
آقاجان هرگز درباره این که آن ها از لحاظ مادی درچه حدی هستند و این قدر از ما بالاترند حرفی نزده بود.
تصور من هم از آن ها خانواده ای در سطح خودمان بود و حالا همه مان از دیدن خانه وسیع و بزرگ و وسایل زندگی شان و لباس های فاخر شان جا خورده بودیم.
مادر احمد تعارف کرد روی مبل های شان بنشینیم.
همه مان غرق تماشای مهمانخانه مجلل شان بودیم.
مادر با وجود این که خودش هم از دیدن خانه شان حیرت کرده بود اما با چشم و ابرو به ما اشاره می کرد این قدر با حیرت به در و دیوارشان نگاه نکنیم.
راضیه که کنار من نشسته بود آهسته در گوشم گفت:
چه خونه بزرگی دارن.
خندید و گفت:
چه جوری تمیزش می کنن؟
هر دو ریز خندیدیم.
راضیه دوباره آهسته گفت:
لابد واسه همینه نوکر و کلفت دارن.
خانباجی که آن سمتم نشسته بود آهسته مرا نیشگون گرفت و گفت:
زشته این قدر پچ پچ نکنید و نخندین میگن چه دخترای سبکی.
لبهایم را به داخل دهانم جمع کردم و دوباره در مهمانخانه مجلل شان نگاه چرخاندم.
اگر به خودم بود و می دانستم از خانواده های اعیان هستند هرگز قبول نمی کردم عروس شان شوم
راضیه آهسته گفت:
حسنعلی قبلا که بحث خواستگاریت پیش اومد می گفت مادر احمد آقا نوه یکی از شاهزاده های قاجاره
می گفت خیلی ثروتمندن
اگه این خونه زندگی نواده های قاجاره ببین خود شاها چه جوری زندگی می کنن.
قبل از این که چیزی بگویم، سوگل آمد نزدیک مان نشست و خوشامد گفت.