هر چیزی از رفتارم، گفتارم یا هر چیزی که آزارت میداد یا ذهنت رو مشغول کرد بگو من سعی می کنم برطرفش کنم یا حداقل اگر در توانم نبود اونو برطرف یا اصلاحش کنم حداقل علتش رو برات توضیح بدم و تو رو قانع کنم.
کسی او را صدا زد.
پشت پنجره رفت و گفت:
بله مهتاب خانم؟
کلفت شان بود.
با صدای بلند گفت:
سفره صبحانه تو اتاق خانم پهنه.
آقا و خانم منتظر شمان که با هم صبحانه بخورید.
احمد در جوابش گفت:
دست شما درد نکنه مهتاب خانم الان می آییم.
احمد به سمتم چرخید و پرسید:
آماده ای بریم؟
از حایم برخاستم.
خواستم چادر مشکی ام را بپوشم که احمد گفت:
با اون چادر سفیده بیا
بی حرف چادر مشکی ام را گذاشتم و چادر سفید را پوشیدم.
با احمد از اتاق خارج شدیم.
آقا حیدر داشت جارو می کرد.
تا ما را دید از همان جا سلام و احوالپرسی کرد.
اتاق مادر احمد در آن سمت حیاط و سمت خوش نشین بود.
اتاق نسبتا بزرگی بود.
اتاق با سه فرش مفروش شده بود و در طاقچه های اتاق شمعدان های زیبایی چیده بودند و یکی از طاقچه ها هم پر از کتاب بود.
به پدر و مادر احمد که کنار هم نشسته بودند سلام کردم.
مادرش روسری بر سر نداشت و این که او روسری نمی پوشید برایم به شدت عجیب بود.
من هیچ وقت مادرم یا خانباجی را بدون چارقد و روسری ندیده بودم.
بین احمد و پدرش نشستم.
زینب و حمید خواهر برادر احمد هم بعد از ما به اتاق آمدند و کنار مادرشان نشستند.
مادر احمد رو به من گفت:
روسری و چادرت رو در بیار دخترم راحت باش.
یک لحظه جا خوردم.
من همیشه جلوی آقاجان و برادرهایم روسری سرم بود.
به احمد نگاهی کردم.
او به مادرش نگاهی کرد و در حالی که به حمید اشاره می کرد گفت:
همین طوری راحته مامان جان. ممنون.
حاج علی از احمد پرسبد:
کی راه می افتی بابا جان؟
احمد در حالی که در استکانم چای می ریخت گفت:
خانمم رو ببرم خونه شون میرم دنبال اسماعیل که بریم.
مادرش پرسید:
با هم برین با هم برمی گردین دیگه؟ درسته؟
احمد گفت:
معلوم نیست.
حاجی معصومی بارش آماده است. برسیم تبریز اسماعیل تحویل میگیره بر می گرده
ولی من کلی کار دارم حداقل دو هفته ای باید بمونم که هم سفارشای جدید حاضر بشه هم به بقیه کارها برسم.
مادرش گفت:
ان شاء الله که زود برگردی.
حمید هم گفت:
داداش سوغاتی هم یادت نشه
احمد با لبخند گفت:
چشم داداش شما امر بفرما چی دوست داری برات بیارم.
حمید با شیطنت گفت؛
همه چی خوراکی بخر بیار
شکلات تسبیحی، باقلوا، راحت الحلقوم، قرابیه، پنیر، چوروتمه و ... همه چی بیار دیگه
احمد گفت:چشم داداش.
همه چی برات میارم ان شاء الله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸