رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت56 زسعدی زیر لب و آهسته از آقاجان تشکر کردم. آقاجان که از اتاق بیرون رفت سر جایم نشستم. ملحفه را روی سرم کشیدم و گریه کردم. با حرف های آقاجان کمی غم روی دلم سبک شده بود ولی دلم فقط گریه می خواست. کمی که گریه کردم سبک شدم. از جا برخاستم و از اتاق بیرون رفتم. خوشحال بودم چون قرار بود فردا به زیارت بروم. صبح زود بعد از نماز به آشپزخانه رفتم و به خانباجی در آماده کردن چای و صبحانه کمک کردم. حیاط را آب و جارو کردم و به گلدان های دور حوض و درخت ها آب دادم. وقتی محمد علی برای خوردن صبحانه به مهمانخانه رفت من هم رفتم صبحانه خوردم و بعد سریع به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم. بدون هیچ حرفی در حیاط منتظر محمد علی ایستادم. او هم به اتاق رفت و آماده شد. دستم را گرفت و بی هیچ حرفی تا ایستگاه اتوبوس با هم راه رفتیم. دلم برای شوخی ها و حرف های برادرم تنگ شده بود اما او انگار هنوز نمی خواست مثل قبل با من صمیمی شود. قهر نبود اما صمیمی هم نبود. قبل از عقدم با آقاجان بحث کرده بود که رقیه را شوهر ندهید زود است گناه دارد. وقتی کسی به حرفش گوش نداد جای همه با من سر سنگین شد. اتوبوس که رسید سوار شدیم و بعد از حدود بیست دقیقه به حرم رسیدیم. وارد صحن که شدم قلبم پر از آرامش شد. وقتی جلو رفتم و به ضریح چنگ زدم دلم واقعا آرام گرفت. اشک می ریختم اما انگار تمام بی قراری ها و غم ها از دلم رفته بود. کمی زیارت خواندیم و در صحن نشستیم. محمد علی به گنبد چشم دوخته بود و تسبیح می چرخاند و من در ذهنم زیارتم با احمد را مرور می کردم. _دیروز چت شده بود؟ مریض شده بودی؟ بالاخره با من حرف زد. چادرم را کمی جلو کشیدم و گفتم: نه مریض نشده بودم _ولی مادر گفت مریض شدی حال نداری. _فقط حال ندار بودم انگار زیارت لازم بودم الان اومدم حرم خوب شدم دستت درد نکنه منو آوردی _هنوزم غصه می خوری؟ با تعجب سر تکان دادم و پرسیدم: غصه چی؟ خیره و طولانی نگاهم کرد ولی چیزی نگفت. تسبیحش را در جیب لباسش سُر داد و گفت: پاشو بریم باید برم سر کار. محمد علی دستم را گرفت و با هم از حرم بیرون آمدیم. از بچگی هر جا با هم می رفتیم دست مرا می گرفت که گم نشوم. هنوز هم همین بود. انگار باور نداشت دیگر بزرگ شده ایم. از اتوبوس که پیاده شدیم دوباره خواست دستم را بگیرد که گفتم: محمد علی! لازم نیست دیگه. دستم را چنگ زد و گفت: این جوری بیشتر حواسم بهت هست. _بزرگ شدیم دیگه زشته به سمتم چرخید و گفت: تا یه ماه پیش زشت نبود ... ادامهدحرفش را خورد دستم را محکم گرفت و مرا دنبال خودش کشید. دیگر چیزی نگفتم و هم قدم با او تا خانه رفتم. محمد علی کلید انداخت و در را برایم باز کرد و پرسید: کاری نداری؟ _نه دستت درد نکنه خداحافظی کرد و رفت. وارد حیاط شدم و چادرم را در آوردم. حوض پر از لباس بود. خانباجی عادت داشت لباس ها را در حوض می ریخت و می شست .سریع لباس عوض کردم و به کمکش رفتم. لباس ها را شستیم و روی بند پهن کردیم. بعد به جان حوض افتادیم و حسابی تمیزش کردیم و پر از آبش کردیم. قرار بود امروز زیبا خانم آرایشگر به خانه مان بیاید. هر ماه می آمد و مادر را اصلاح می کرد. راضیه هم که خانه اش نزدیک بود برای اصلاح می آمد. قبل از ظهر بود که آمد. چایش را خورد و مشغول اصلاح مادر، راضیه و خانباجی شد. زیبا خانم کلی گله کرد که چرا او را برای اصلاح اول من خبر نکرده اند. مادر شیرینی او را داد و گفت که مادر احمد آرایشگر مخصوص خود را خبر کرده بود برای همین مزاحم زیبا خانم نشدیم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت57 زسعدی زیبا خانم در حالی که وسایلش را جمع می کرد از مادر قول گرفت که برای عروسی او را خبر کنند. سر به سر من گذاشت و شوخی می کرد و می خندید. از این شوخی ها خوشم نمی آمد اما رویم نمی شد به او اعتراض کنم. بالاخره خداحافظی کرد و رفت و مادر و خانباجی هم برای بدرقه او به حیاط رفتند. راضیه نشست و پاهایش را دراز کرد و گفت: وای خدا دیگه دارم منفجر میشم. خیلی سنگین شدم، خیلی اذیتم. دیگه هیچ کاری رو نمی تونم راحت و سریع انجام بدم. حتی دیگه نمی تونم راحت خم شم ناخنای پامو بگیرم. کاش زودتر بچه دنیا بیاد و راحت شم. گفتم: ان شاء الله. خانباجی که انگار حرف های راضیه را شنیده بود وارد اتاق شد و گفت: ناشکری نکن دختر، این روزای تو آرزوی خیلی هاس. بعدشم الان روزای خوشته بچه که بیاد نه خواب داری نه استراحت نه یک ساعت خوش همه وقتت، همه فکرت و همه زندگیت میره برای اون