در حالی که دکمه های پیراهنش را باز می کرد با شیطنت پرسید: حالا چی کار کنیم؟ با این که هوا گرم بود اما عرق سردی بدنم را پوشانده بود. دست هایم یخ زده بود و قلبم به شدت می تپید. نور کم اتاق هم انگار بیشتر مرا دچار اضطراب می کرد. احمد پیراهن و شلوارش را در آورد و با زیر پوش و بیژامه روبرویم نشست. دست های یخ زده ام را در دست گرفت و پرسید: چرا یخ کردی تو این گرما؟ دست هایم را میان دست های گرمش قفل کرد و سر انگشتانم را بوسید. به صورتم خیره شد و گفت: دلم خیلی برات تنگ شده بود. دو هفته ای میشه درست و حسابی ندیدمت. روی موهایم دست کشید و با عشق به صورتم چشم دوخت و بعد از دقیقه ای که فقط در سکوت خیره ام بود گفت: تو یکی از زیباترین آفریده های خدایی خیلی دوست دارم و خیلی خوشحالم که از این به بعد روزها و شبهام در کنار تو و نفس به نفس تو سپری میشه. در حالی که هنوز دست هایم میان دست هایش قفل بود ادامه داد: امیدوارم ازم ناراحت نشی و منو ببخشی. هر چند خودت خیلی قشنگی ولی با این حال امشب تو خیلی خوشگل شدی و توی این لباس مثل فرشته مثل یه پرنسس خودنمایی می کنی. از حرفش ناخودآگاه لب هایم به لبخند کش آمد. احمد ادامه داد: من از نگاه به تو سیر نمیشم، سرمست میشم. دلم میخواد هر چه زودتر وجودم با وجودت یکی بشه ولی ... عزیزم منو ببخش امشب نمیشه ... از حرفش جا خوردم. به صورتم دست کشید و ادامه داد: راستش هم با حرفای زن داداش به هم ریختم هم جدای از اون امشب برای زفاف مناسب نیست. با حرفش انگار گرما دوباره به دستانم برکشت. انگار دوباره جان گرفتم. ترسم از بین رفت. احمد که منتظر بود من کلامی بگویم گفت: ولی اگه تو بخوای این اتفاق امشب بیفته من حرفی ندارم. زبانم را که در دهانم قفل شده بود به سختی چرخاندم و گفتم: نه اصراری ندارم. احمد جلو آمد. پیشانی ام را بوسید و گفت: پس بیا کمکت کنم لباست رو در بیاری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭109‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز سعدی پیشانی ام را بوسید و گفت: پس بیا کمکت کنم لباست رو در بیاری راحت باشی. گفتم: نه دست شما درد نکنه ففط یکم زیپش رو برام پایین بکشید بقیه اش رو خودم تو حمام در میارم. احمد از جا برخاست و گفت: باشه. پس بذار برم برات تو زیر زمین چراغ روشن کنم حمام هم روشن کنم میام. احمد از اتاق رفت و من نفسم را بیرون فرستادم و زیر لب خدا را شکر کردم. از داخل کمد لباس و حوله برداشتم و تا آمدن احمد تلاش کردم تاجم را بردارم و موهایم را باز کنم. احمد به اتاق آمد و کمکم کرد کامل موهایم را باز کنم. کمی زیپ لباسم را پایین کشید و من خوشحال و دامن کشان به حمام رفتم. در حیاط دو فانوس روشن گذاشته بود و در زیر زمین و داخل حمام هم چند فانوس چیده بود. در زیر زمین کمی ترسیدم اما با خواندن آیه الکرسی و گفتن مداوم بسم الله الرحمن الرحیم سعی کردم خودم را آرام کنم و نترسم. به سختی لباسم را در آوردم و حمام کردم. سر و صورتم را شستم، غسل نیمه شعبان کردم و نفس راحتی کشیدم. لباس پوشیدم و چارقدم را دور سرم پیچیدم فانوس ها و آبگرمکن را خاموش کردم و از حمام بیرون رفتم. به اتاق که رفتم احمد مشغول تلاوت قرآن بود. به او سلام کردم و پرسیدم: چرا نخوابیدین؟ جواب سلامم را داد و گفت: خوابم نمیاد. البته احیاء امشب هم میگن خیلی ثواب داره. احمد قرآنش را بست و بوسید از جا برخاست و گفت: بیا خسته ای بخواب من میرم اتاق اون ور شما اذیت نشی. چارقدم را باز کردم و گفتم: نه اذیت نمیشم همین جا بمونید. زیادم خسته نیستم. احمد سر جایش نشست و من هم مفاتیح را از روی طاقچه و کنار شمعدانی ها برداشتم و با فاصله کنارش نشستم. کمی دعا خواندم که کم کم پلک هایم سنگین شد و خوابم برد. با صدای احمد برای نماز صبح بیدار شدم. از اذان زمان زیادی گذشته بود و هوا نیمه تاریک بود. تا من وضو گرفتم و نماز خواندم احمد برایم در اتاق چای آورد و سفره صبحانه را پهن کرد. کنار سفره نشستم اما دیدم خودش برای خوردن نیامد. کمی منتظر ماندم و بعد پرسیدم: صبحانه نمی خوری؟ احمد به رویم لبخند زد و گفت: نه عزیزم شما بخور من نمی خورم. _من تنها صبحانه بخورم؟ _الهی قربونت بشم من نیت روزه کردم. حالت نشستنم را عوض کردم و گفتم: خوب روزه مستحبی رو اگه کسی بهتون تعارف کنه باید بخورید ثوابش رو بردید. بیایید با هم صبحانه بخوریم. احمد به رویم لبخند زد و گفت: قربون خانمم برم این قدر قشنگ احکام بلده ولی نه روزه ام واجبه. شاید دیگه نتونم قبل ماه رمضان روزه بگیرم می ترسم بعد بمونه گردنم