برای بدرقه مادر تا دم در قدیمی حیاط رفتم. وقتی برگشتم احمد روی پله جلوی در آشپزخانه نشسته بود. از جا برخاست و گفت: بیا تا غذا گرمه نهارت رو بخور با فاصله کمی روبرویش ایستادم و گفتم: من تنهایی غذا بخورم شما نگام کنی؟ _نه من نگاهت نمی کنم میرم تو اتاق میشینم تا راحت باشی احمد به سمت اتاق رفت و من هم بر سر قابلمه های کوچک غذا رفتم. چند قاشق غذا خوردم و باقی را برای شام و افطار احمد کنار گذاشتم. بعد از ظهر مادر و خواهرانم زودتر آمدند تا کارهای پذیرایی مجلس را انجام بدهند. حمیده کمکم کرد لباس بپوشم و کمی صورتم را آراست و موهایم را مرتب کرد. بزرگان فامیل و تعدادی از دوستان و آشنایان آمدند و بعد از صرف عصرانه و دادن هدایا کم کم همه خداحافظی کردند و رفتند. خانباجی و مادر و خواهرانم هم نزدیک اذان بعد از تمیز و مرتب کردن خانه رفتند. لباسم را عوض نکردم، آرایشم را هم پاک نکردم. به مطبخ رفتم و غذا را گذاشتم گرم بشود و برای احمد چای تازه دم کردم. می دانستم بعد از نماز به خانه می آید. با صدای اذان قامت بستم و نماز خواندم. برای احمد در مهمانخانه سفره پهن کردم و در حیاط به انتظارش نشستم. با صدای چرخش کلید از جا برخاستم و به استقبال احمد رفتم. لبخند زیبایش زیر نور کم فانوس های حیاط برایم آرامش بخش، دلگرم کننده و لذت بخش بود. به او سلام کردم و خوشامد گفتم. احمد هم جوابم را با محبت تمام داد. گفتم: برات تو مهمانخانه سفره چیدم _دست شما درد نکنه خانم قشنگم. دستش را دور شانه ام انداخت و همراه هم به مهمانخانه رفتیم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ حال عجیبی داشتم. از خودم بدم می آمد. دوش حمام را که باز کردم صدای هق هق گریه ام در حمام پیچید. ریحانه قبلا گفته بود شاید بعد از این اتفاق از خودم بدم بیاید از خودم بدم نمی آمد از خودم منزجر شده بودم. ریحانه می گفت کم کم با این قضیه کنار می آیم. مادر می گفت باید برای شیرینی و گرم بودن زندگی ام در این قضیه مطیع محض باشم و برای مردَم رو ترش نکنم و رفتار زننده ای از خود بروز ندهم. بخشی از زندگی زناشویی این بود و باید آن را می پذیرفتم هر چند که به نظرم بسیار سخت بود. زیر دوش نشستم و زانوهایم را بغل کردم. هر چند این کار را دوست نداشتم اما این نیازی بود که خدا در وجود انسان گذاشته بود. خدا که نیاز به بدی و زشتی در انسان قرار نمی داد؟ این نیاز و این غریزه دارای حکمتی بود و این که با محبت و علاقه بین زن و شوهر انجام شود باعث انس و قوام زندگی می شد. مگر نه این که جهاد زن خوب شوهرداری کردن است؟ پس باید با این حس و حال بدی که الان داشتم مبارزه می کردم. نباید می گذاشتم این حس نفرت و انزجار باعث شود سرد برخورد کنم و احمد از من برنجد. احمد همیشه خوب و مهربان بود. خیلی ملاحظه ام را می کرد. باید به خاطر دل او با احساسات منفی و بد خود می جنگیدم. باید مایه آرامش و حال خوب او می شدم. من همسر او بودم و وظیفه داشتم برای رضایت او و حال خوبش تلاش کنم. از جا برخاستم و صورتم را لیف کشیدم و بعد از غسل از حمام بیرون آمدم. با حوله خودم را خشک کردم و مشغول لباس پوشیدن شدم که صدای احمد را از پشت در شنیدم: رقیه جان؟ خوبی؟ آهسته گفتم: آره خوبم. _نگرانت شدم. خیلی حموم کردنت طول کشید. چارقدم را روی سرم انداختم و در حمام را باز کردم. احمد با لیوانی شربت پشت در ایستاده بود. با دیدنم لب هایش به لبخند کش آمد و لیوان را به سمتم گرفت. او از دیدنم ذوق کرد و من خجالت کشیدم. سر به زیر لیوان را گرفتم، تشکر کردم و روی سنگ تخته گاهی حمام نشستم. احمد کنارم نشست و دستش را دور شانه ام حلقه کرد. از شدت خجالت و شاید انزجار ناخودآگاه تمام بدنم لرزید. احمد پرسید: خوبی گلم؟ ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭7‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸