رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت107
ز_سعدی
با بسم الله و صلوات پا به درون خانه گذاشتم و همراه احمد و مهمان ها به مهمان خانه رفتم.
با شربت و شیرینی از مهمان ها پذیرایی شد و مهمان ها مشغول تماشای خانه و جهیزیه ام شدند و کم کم همه رفتند.
مرا به اتاق کنار مهمان خانه که به عنوان حجله عروسی آن را آماده کرده و آراسته بودند بردند.
مادر آخرین سفارش ها را در گوشم کرد و مرا بوسید و همراه مادراحمد خدا حافظی کردند و رفتند.
سوگل که گوشه اتاق ایستاده بود آرام جلو آمد.
تبریک گفت و برای مان آرزوی خوش بختی کرد.
صدایش غمگین بود.
سر به زیر احمد را مخاطب قرار داد و گفت:
داداش احمد
احمد سر به زیر جواب داد:
بله زن داداش.
_تا حالا شنیده بودید من شما رو داداش صدا بزنم؟
احمد با کمی تامل جواب داد:
نه زن داداش
صدایش لرزید:
این دفعه داداش صداتون زدم چون دلم می خواد در حقم یه برادری کنید.
مگر می شد با لرزش صدای او نگران نشد.
احمد با نگرانی پرسید:
چی شده زن داداش؟
اتفاقی افتاده؟
اشک سوگل چکید.
روی گونه اش دست کشید و گفت:
چیزی نشده
فقط اومدم ازتون یه خواهش کنم و بخوام در حقم یه برادری کنید و اگه میشه کسی نفهمه
بین خودمون بمونه.
احمد به صورت بدون ریشش دست کشید و گفت:
می مونه زن داداش. ... بگید چی شده؟
سوگل آه کشید و گفت:
داداش احمد ببخشید این حرف رو می زنم
شاید بگید این حرفم پر روئیه، بی حیاییه
ولی...
ناخواسته هق زد.
می گویم ناخواسته چون مشخص بود به شدت دارد خودش را کنترل می کند.
احمد کلافه به موهایش دست کشید و گفت:
زن داداش آروم باشید بگید چی شده؟
سوگل چشم هایش را فشرد و صورتش را پاک کرد و با صدایی که به شدت می لرزید گفت:
داداش احمد من هفت ساله عروس خانواده شمام
تو این هفت سال از گل نازکتر نشنیدم ازتون
ولی می دونم مادر و پدرتون نوه میخوان و در انتظار نوه پسری ان.
به خدا من همه جور دوا درمونی کردم نشده.
دکتر آخری که رفتم گفت مشکلی ندارم فقط فعلا انگار صلاح خدا نیست.
من خودخواه نیستم ولی به خاطر این که بچه دار نشدم حرف و حدیث پشتم زیاده
_ان شاء الله درست میشه زن داداش
خدا بزرگه غصه شو نخورید به حرف مردمم توجه نکنید
_میخوام توجه نکنم ولی سخته
برای همین امشب زدم به در پر رویی گفتم بیام از شما یه خواهشی بکنم.
رنگ احمد قرمز شده بود.
سوگل سر به زیر و با خجالت گفت:
منم جای خواهرتون
برای دل این خواهرتون که کمتر زخم زبون بشنوه
اگه امکان داره فقط چند ماه ...
احمد که انگار حرف او را خواند نگذاشت جمله اش را کامل کند و گفت:
چشم زن داداش.
خیالتون راحت.
دیگه غصه شو نخورید و فکرش رو نکنید.
سوگل در میان اشک هایش لبخند زد و گفت:
ممنون داداش.
الهی از خدا هر چی میخوای بهت بده
الهی خوشبخت بشین و دلتون همیشه شاد باشه.
می دونم قول تون قوله.
ببخشید وقت تونو گرفتم و مزاحم شدم.
سوگل مرا بوسید و خدا حافظی کرد و رفت.
احمد هم برای بدرقه او از اتاق بیرون رفت.
برگشتن احمد به اتاق طول کشید.
روی رختخوابی که وسط اتاق پهن شده بود نشستم.
دور تا دور رختخواب گلبرگ های گل رز ریخته بودند و روی طاقچه شمعدانی های شاه عباسی گذاشته بودند.
کمد و جالباسی روبروی در بود و کنسول را هم کنار در اتاق گذاشته بودند.
اتاق پنجره نداشت و نورش از طریق در فلزی که بالایش شیشه ای بود تامین می شد.
صدای بسته شدن در حیاط باعث شد قلبم دیوانه وار شروع به تپیدن کند و دوباره ترس و وحشت به جانم بیفتد.
هر لحظه منتظر بودم در اتاق باز شود و احمد وحشیانه به سراغم بیاید.
از شدت ترس دلم میخواست با صدا گریه کنم.
کاش الان مادر کنارم بود.
دلم برای آقاجانم تنگ شد.
کاش مرا عروس نمی کرد و می گذاشت هم چنان دردانه خانه اش بمانم.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت 108
ز_سعدی
دقایقی تنها بودم که بالاخره در اتاق باز شد و احمد با سینی چای و شیرینی همراه لبخند شیرینی که بر لب داشت و از نظر من در آن لحظه ترسناک می آمد وارد اتاق شد.
با خنده حالم را پرسید.
سر به زیر انداختم و جوابی ندادم.
احمد کنارم نشست و پرسید:
عروسکم چشه؟
نارحتی؟
از من خجالت می کشی؟
جوابی ندادم و برای رفع اضطرابم دست هایم را در هم گره زدم.
احمد بعد از مکث کوتاهی پرسید:
نکنه دلتنگی؟
می دانستم منتظر جواب خیره ام شده است اما سر بالا نیاوردم و جواب ندادم.
احمد از کنارم برخاست و به سمت جالباسی رفت.
کتش را آویزان کرد.