خوب بیان مادر جان. قدم شون به روی جفت چشام من که تنهام خوشحال میشم. محمد علی گفت: آبجی به احمد آقا بگو هر روز مثل امروز صبحا بیارتت این جا شبام بیاد دنبالت. این طوری نه تو تنها می مونی نه ما دل مون برات تنگ میشه مادر گفت: نمیشه پسرجان این طوری چه جوری و کی وقت کنه به خونه زندگیش برسه؟ آقا جان گفت: تقصیر من شد باباجان. خانم جان گفتن باید زود پاگشاتون کنیم من گفتم بذار آخر هفته باشه همه رو بگیم بیان ولی دیشب دیگه دیدم تا پس فردا شب دلم طاقت نمیاره به احمد گفتم اگه میشه یه سر بیارتت. دستش درد نکنه قبول کرد _آقاجان چرا خودتون نمیومدین دیدنم؟ آقاجان لبخندی به رویم زد و با شیطنت گفت: تو این مورد حق با محمد حسینه ما می خواستیم بیاییم مادرتون نمی ذاشت. من تا دم در خونه ات میاوردمش ولی نمیذاشت من بیام تو می گفت زشته معنی نداره باورم نمی شد یعنی آقاجان همراه مادر می آمده اما داخل خانه نمی آمده است؟ به مادر اعتراض کردم: مادر جان چرا میگفتین آقاجان نیان؟ شما که می دونستین دلم براشون یه ذره شده بود _معنی نداشت دخترم. اول ما باید شما رو دعوت کنیم بیایین بعدا رفت و آمدا شروع بشه _من از رسم و رسوما سر در نمیارم مادر جان من اون روزا فکر می کردم شما پیاده و تنها میایین اگه می دونستم آقاجان باهاتونه حتما می گفتم بیان تو این همه دلتنگی نمی کشیدم خانباجی گفت: الهی قربون دلت برم. حال و روز ما هم بهتر از تو نبوده ما هم دلتنگت بودیم. دیروز راضیه این جا بود اونم دلتنگی می کرد. خانباجی رو به محمد علی گفت: پسرم بی زحمت قبل این که بری سر کار برو راضیه رو بیار این جا محمد علی به ساعت نگاه کرد و گفت: چشم خانباجی یکم دیگه میرم آقاجان نوازش وار به پشتم دست کشید و گفت: اون قدر دلم برای دردونه ام تنگ شده بود شیطونه میگه الان نرم سر کار بمونم پیش دخترم مادر گفت: وا آقا؟ بمونید خونه چه کار کنید؟ آقا جان در حالی که با لبخند خیره ام بود گفت: بمونم خونه دخترمو نگاه کنم کیف کنم m/‭‭‭‭‭‭‭07‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭116‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی مادر گفت: آقا من یادم نمیاد بعد عروسی دخترای دیگه این حرفا رو زده باشین دیگه زیادی این دخترو لوسش نکنین محمد علی با خنده گفت: مادر جان از اول حساب رقیه از بقیه جدا بود ثانیا از اول لوس بوده دیگه لوس تر از این نمیشه آقاجان به شوخی گفت: زشته پسر به این بزرگی به خواهرش حسودی کنه ها محمد علی در حالی که به پشتی تکیه زده بود گفت: حسودی کجا بود آقاجان من که خودمو کشتم گفتم زوده بذارید چند سال دیگه رقیه رو شوهر بدین اگه به حرفم کرده بودین الان ور دل خودمون بود. هر چند احمد آقا آدم خوبیه ولی برای خواهر من زود بود بخواد از پیشمون بره خانباجی گفت: هیچم زود نبود پسرم به موقع بود. خواستگار خوب که میاد دیگه نباید دست دست کرد اونم یکی مثل احمد آقا که همه تو محل و تو بازار رو خوبیش قسم می خورن آقاجان دستش را دور شانه ام حلقه کرد و مرا به خود فشرد و گفت: همین که دخترم خوشبخت و راضی باشه برای من کافیه الهی همه تون همیشه تو زندگیاتون حال تون خوب باشه حتی اگه هزار کیلومتر از من دور باشین. تک تک تون پاره تن منین و خوشبختی تون رو میخوام. دلتنگی من برای همه تون طبیعیه یه صبح تا شب نبینم تون دلم تنگ میشه ولی وقتی بدونم حال تون خوبه دل تون خوشه منم دلم خوش میشه. پدر مادر به خوشی بچه شون خوشن به خنده بچه شون می خندن به غم بچه شون غمگین میشن و پیر میشن الهی هیچ کدوم تون غم نبینین مادر و خانباجی الهی آمین گفتند. آقاجان روی سرم را بوسید و از جا برخاست تا آماده شود به سر کار برود. محمد علی هم برخاست تا برود ولی محمد حسن و محمد حسین ماندند. با محمد حسن و محمد حسین مشغول بازی و خنده شدم. مادر حرص می خورد و می گفت زشت است اما بعد این همه مدت دلم می خواست به یاد روز های قبل از عقدم با برادرانم بازی کنم و حیاط از صدای خنده های مان پر شود. با آمدن راضیه بازی را تمام کردم . راضیه را محکم در آغوش کشیدم و بعد از حال و احوال و رفع دلتنگی کنار مادر و راضیه و خانباجی نشستم. کمی صحبت کردیم و بعد از جا برخاستم تا در کارها کمک کنم. هر چند مادر و خانباجی نمی گذاشتند اما کمی کمک کردم و وقتی بیکار شدم دوباره با برادرانم مشغول صحبت و شوخی و خنده شدم. بعد از ظهر آقا جان من و راضیه را به خانه های مان رساند. کلید انداختم و وارد حیاط شدم. لباس عوض کردم و کمر همت بستم و تند تند کارهای خانه را انجام دادم.