خودش حیاط را جارو کرد.
محمد حسن خیلی مهربان بود.
اخلاقش شبیه آقاجان و احمد بود.
درک و شعور و مهربانی اش از سن خودش بیشتر بود.
با آمدن او به مطبخ رفتم. برایش چای دم کردم و نهار گذاشتم و بعد از دو روز پر از اضطراب و ترس کنار او و مهربانی هایش توانستم چند لقمه ای غذا بخورم.
بعد از ظهر بود که آقاجان و حاج علی به خانه مان آمدند.
حاج علی کلافه و نگران بود.
او هم بی خبر بود.
من در اتاق پیش آقاجان و حاج علی نشستم و محمد حسن رفت تا چای بیاورد.
حاج علی کلافه دستی به ریش کوتاه و جوگندمی اش کشید و گفت:
شرمنده ام دخترم که این دو روز تنها بودی.
اصلا فکرشم نمی کردم تو تنها باشی و احمد نباشه.
فکر می کردم سرش شلوغه که دو روزه بهم سر نزده.
گفتم امشب میام ازتون خبر می گیرم.
وقتی حاجی اومد سراغ احمدو گرفت و گفت دو روزه خونه نیومده دلم می خواست از شرم آب بشم برم تو زمین.
زنگ زدم به مخابرات روستای خواهرم گفت احمد اونو رسونده و سریع برگشته.
به مدرسه محمد هم زنگ زدم .
گفت گویا شب مهمونی یکی از دوستای احمد اومده سراغش ولی زود رفته.
گفت فقط احمد بهش گفته میره عمه رو برسونه و زود بر می گرده و ازش خواسته شما رو برسونه خونه. همین!
به چند تا از دوستاش که با هم سَر و سِرّ داشتن سر زدم ولی کسی ازش خبر نداشت.
حالا الان محمد بیاد میریم با هم به بیمارستانا سر می زنیم شاید تو راه تصادفی چیزی کرده.
صدای حاج علی لرزید و اشک در چشمم جوشید.
حاج علی چشمانش را فشرد و استکان چایش را به یک باره سر کشید.
تسبیح عقیقش را در جیب کتش گذاشت و از جا برخاست.
به احترام او برخاستم.
حاج علی در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت:
تو هم این جا نمون.
برو خونه حاجی خبری شد میام اونجا بهت میدم.
m/7
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت129
ز_سعدی
اشکم را با انگشتم پاک کردم و گفتم:
اگه اجازه بدین ... دوست دارم این جا بمونم.
شاید احمد بیاد خونه.
حاج علی سری تکان داد و گفت:
باشه بابا جان.
پس اگه خبری شد میام این جا.
بازم شرمنده دخترم.
به سمت در رفت که آقاجان گفت:
صبر کن حاج علی منم میام.
آقا جان و حاح علی رفتند.
تا شب نیامدند.
سعی می کردم جلوی محمد حسن آرام باشم و اشک نریزم.
گوشه اتاق کز کرده بودم و مدام صلوات می فرستادم.
محمد حسن هم مثلا سر خودش را با کتاب گرم کرده بود ولی مشخص بود کلافه است.
سر شب سفره پهن کردم تا با محمد حسن شام بخوریم ولی هر دو بی اشتها بودیم و فقط چند لقمه به زور خوردیم.
هنوز سفره پهن بود که صدای در آمد.
محمد حسن در را باز کرد و آقاجانم و حاج علی یا الله گویان وارد شدند.
حاج علی سر به زیر گفت:
شرمنده دخترم.
من و حاجی به همه بیمارستانای مشهد سر زدیم.
محمد هم رفت چناران ولی خبری نبود.
هیچ جا نبود.
به پاسگاه ها و کلانتری ها هم سر زدیم ببینیم تصادفی چیزی شده ولی باز هم خبری نبپد
می دونم که در جریانی احمد یک سری فعالیت های ضد حکومتی داره
واسه همین بیشتر از این نمی تونم پرس و جو کنم.
احتمال داره ساواک گرفته باشدِش.
با امام جماعت مسجدتون صحبت کردم قرار شد پرس و جو کنه بفهمه کی اون شب اومده بوده در خونه ما و به احمد چی گفته.
حاج آقا گفت تا فردا صبح خبرش رو میده.
فعلا جز این کاری ازم بر نمیاد.
فقط دعا کن ساواک نگرفته باشش.
حالام این جا نمون
شب برو خونه حاجی معصومی.
هر خبری شدمیام بهت میدم.
نگران نباش خدا بزرگه.
قطره اشکی را که در چشم حاج علی درخشید را دیدم.
کلافگی و نگرانی در کلام و رفتارش مشهود بود.
برای همین چیزی نگفتم و جلوی خودم را گرفتم تا گریه نکنم.
فقط چشم گفتم و رفتم تا لباس بپوشم.
نگرانی اش برای احمد بس بود و نمی خواستم نگران من هم باشد.
کیفم، آلبوم عکس های ملن را برداشتم.
چراغ را خاموش کردم و در را قفل کردم و بدون هیچ حرفی سوار ماشین آقا جان شدم.
حاج علی را رساندیم و بعد آقاجان به سمت خانه راند.
آقاجان سر کوچه توقف کرد. به سمت من برگشت و گفت؛
بابا جان من به مادرت و خانباحی چیزی نگفتم که نگران نشن.
فقط گفتم احمد رفته جایی کار داشته اگه کارش طول بکشه تو تنهایی شاید شب بیای پیش ما.
ان شاء الله که اتفاقی نیفتاده باشه و احمد سالم باشه
ازت میخوام قوی و محکم باشی. باشه باباجان؟
سری تکان دادم و چشم های خیس اشکم را فشردم.
آقاجان رو به محمد حسن کرد و پرسید:
باباجان از تو هم خیالم جمع باشه دیگه. درسته؟