مادر چادرش را زیر بغلش زد. دمپایی هایش را پوشید و از پله ها پایین رفت و گفت: بریم جواد آقا بچه ام از دست رفت. خدا کنه اتفاق بدی نیفته. اشک هایم شروع به ریختن کردند.مادر و جواد آقا رفتند. آقا جان زیر لب امام رضا را صدا زد و گفت: یا امام رضا خودت به بچه ام رحم کن. به سمت من برگشت و وقتی اشک هایم را دید پرسید: خوبی بابا؟ با گریه گفتم: آقاجان میشه منم برم خونه ریحانه؟ آقاجان سر تکان داد و گفت: برو کتم رو بیار ببرمت. سریع به اتاق رفتم و کت آقاجان را از سر میخ دیوار چنگ زدم. دوان دوان به سمت خانه ریحانه رفتیم. در حیاط باز بود. آقاجان یا الله گویان وارد حیاط شد. صدای جیغ ریحانه در تمام خانه می پیچید. جواد آقا کلافه در ایوان قدم می زد و بچه هایش گریه می کردند. برادرم محمد حسین هم به گریه افتاد. با هر جیغ ریحانه بند دلم پاره می شد و تمام بدنم به لرزه افتاده بود. آقا جان سریع خود را به بچه ها رساند و بغل شان کرد. نجمه را در آغوشش فشرد و موهایش را نوازش کرد. ناصر دوساله را هم روی پایش نشاند و با او صحبت می کرد. وارد خانه شدم. مادرم و مادر شوهرش اشک می ریختند. ریحانه با تمام وجود ناله می زد و فریاد می کشید. جرات رفتن به اتاق را نداشتم. پشت در اتاق نشستم. اشک ریختم و امن یجیب خواندم. اشک ریختم و از حضرت زهرا برای خواهرم کمک خواستم. قابله عصبانی و کلافه بود. ناله های ریحانه دلخراش بود. گریه های مادر و مادرشوهرش هم که انگار امان قابله را بریده بود باعث شد دهان به اعتراض باز کند و آن ها را از اتاق بیرون کند. مادر که سعی می کرد قوی و محکم باشد اشک هایش را پاک کرد و دوباره به اتاق برگشت. صدای چند زن دیگر هم از اتاق می آمد. قابله کلافه به مادر گفت: ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭141‬‬‬‬‬‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭07‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭142‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی برو شوهرش رو صدا بزن. بگو وضع زنش و بچه اش خیلی بده. فکر کنم لگنش هم شکسته باشه باید ببره بیمارستان می ترسم یکی شان از دست بره مادر چنان در سرش کوبید که صدایش تا بیرون اتاق آمد و فریاد زد: یا جده سادات خودت به داد دخترم برس. قابله عصبانی گفت: برو شوهرش رو خبر کن الان وقت گریه و زاری نیست. توان در پاها و جانم نبود وگرنه خودم به حیاط می رفتم و به همسر ریحانه خبر می دادم. مادر رنگ پریده و نگران از اتاق بیرون آمد و به حیاط رفت. ریحانه را که انگار رو به بیهوشی بود و دیگر ناله هایش هم ضعیف و بی جان شده بود را در پتو پیچیدند و چند نفری او را به حیاط بردند. من که انگار ضعف کرده بودم یا شاید از ترس بی جان شده بودم تنها در خانه ماندم. به سختی خودم را روی زمین کشاندم و به داخل اتاق سرک کشیدم. تشکی که در اتاق پهن بود غرق خون بود. از دیدنش چشم هایم سیاهی رفت. تمام بدنم به رعشه افتاد. چشم هایم را بستم و فقط اشک ریختم. با صدای آقاجان به خودم آمدم: رقیه بابا ... خوبی؟ چشم باز کردم و به سختی تلاش کردم به احترام آقاجان از جا برخیزم. آقاجان بالای سرم آمد و پرسید: خوبی باباجان؟ خوب نبودم اما به تایید سر تکان دادم. آقاجان پرسید: چرا رنگ و روت پریده؟ ناخواسته سرم به سمت اتاق چرخید و توجه آقاجان به اتاق جلب شد. رنگ او هم پرید. برای چند لحظه خشکش زد و فقط ناله وار یا فاطمه زهرا گفت. در اتاق را بست و روبروی من روی زمین چمباتمه زد. _باباجانم ناصر و نجمه خیلی بی قرارن. می تونی لباس تن شون کنی ببریم شون خونه خودمون؟ نگاه آقاجان به در اتاق کشیده شد و گفت: صلاح نیست این جا بمونن. با این که دست و پایم می لرزید و حالم خوب نبود ولی به تایید سر تکان دادم. دست به دیوار گرفتم و از جا برخاستم. در اتاق را باز کردم و به داخلش پا گذاشتم. سر کمد لباس رفتم و برای بچه ها لباس برداشتم. به حیاط رفتم. دست و روی بچه ها را تمیز کردم و لباس تن شان کردم. در حیاط را بستیم و پیاده به سمت خانه راه افتادیم آقا جان نجمه را بغل گرفت و من ناصر را بغل کردم. محمد حسین میانه راه ناصر را از بغلم گرفت. به خانه که رسیدیم آقاجان برایم چای نبات خیلی شیرین آورد و به زور به خوردم داد. سفارش من و بچه ها را به محمد حسین کرد و رو به من گفت: